وقتی که دیگر لحظه ها خسته بودن و ابرها از بودن و نباریدن گلایه می کردند. چشمانم را بستم و صدای آمدن باد را تصور کردم، چند لحظه بعد تو در مقابل چشمان بسته ام ظاهر می شوی. به تو خیره می شوم و منتظر لبخند می شوم. آنگاه که لبخند زدی، گام به سویت بر می دارم. تو را در آغوش می گیرم و با انگشتهای عاشقم، موهایت را کنار می زنم تا چهره ات را بهتر ببینم. دستهایم را به دورت حلقه می کنم، همانطور که خیلی وقت پیش قلب مرا احاطه کردی. حال چشمانم در زندان خود قرار دادی و من تنها کسی هستم که از اسیر شدن خوشحالم. همه چیز خوب هست تا متوجه می شوم این فقط یک خیال هست، چشمهایم را وقتی اشک می ریزند باز می کنم. من در اتاق هستم، بدون تو. کشان کشان خودم را به میز می رسانم. به سختی با انگشت های داغ دیده ام، خودکار را محاصره می کنم. اما توانی در خود نمی بینم که سفیدی را از ورق بگیرم. قلبم با امیدی که از انتظار می کشد، اندک توانی دارد تا خونی که بوی تو را می دهد در تمام بدنم پمپاژ کند. ما در انتظاریم تا صدای تو را بشنویم. چند روزی می شود که زنگ نزدم. پس، چند روزی هست که مریض هستم. ای محدثه من، با من حرف بزن. تا این بیمارت، با شنیدن سلامت درمان یابد. 
محدثه من، درمان من، دوستت دارم

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها