شاید بیزارم از برگ افتاده از شاخه درختی که قرار بود، من آن را در زیر غروب رفتنی نظاره گر باشم. شاید فرومانده هستم، از پنجره ای که در تصوریش از تو دیگر نشانی ندارد. دیگر تنهایی رفتنی نیست. دیگر هیچکس نیست، تا بر روی نقشه ردی از باران بدهد. .

می توان عبور کرد، می توان خود را به فراموشی سپرد اما هیچگاه از یاد بردنی نیست. دل من دانه سیبی بود که تکه ای از آن را خوراندند. اکنون من نخواهم توانست آن را سر جایش بگذارم یا حتی جایگزنش کنم. من سیبِ نصفه خورده شدای هستم. 

چه کسی ست که همین نیمه مانده ام را دوست بدارد؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها