در خوابی آرام هم سان مردن. برای نبودن، در کنار خواستن نفس می کشیدم برای خواندن. بر روی چمن های که دیگر رنگِ زندگی نداشتن برای زندگی کردن، دراز کشیده بودم. در تنهایی حبس بودم اما به دنبال راه فراری نبودم. به کجا فرار کنم؟! همه، در همه جا، در تنهایی هستند. خورشید تنها هست، ماه تنها هست و زمین از همه مصیبت آورتر بیگانگانی بر روی خود دارد که سکوتِ تنهایی اش را می شکنند. شما می دانید رهایی کجاست؟! یا مثل من تن به ذلت تنهایی داده اید؟! چرا از لذت رهایی بیمناکیم؟! نمی توانیم تا ابد فرار کنیم و آنگاه که از خسته گی به ایستیم، حسرتِ ماندن را خواهیم خورد. امیدم به کتاب ها بود ولی هر قدر از کلمات عبور می کنم به رهایی نمی رسم! انگار نویسندگان این کلمه را نمی شناسند شاید هم از آن می ترسند! می ترسند فریادش بزنند، زنده بودن اینقدر ارزش دارد؟! شما، بله شما را می گویم، برای چه چیزی زندگی می کنید؟! کفش‌دوزک روی گونه ام می ایستد و جواب می دهد؛ برای زندگی کردن. می گویم: در زندگی کردن رهایی هست؟! کفش‌دوزک؛ تا تفکرت از رهایی چی باشه. به شبنم خوابیده روی چمن نگاه کن. سرم را می چرخانم و میگم: خب؟! کفش دوزک؛ آرام خوابیده تا خورشید طلوع کند و به رهایی برسد. حالا به من نگاه کن، وقتی رها می شوم که در آغوش معشوقه ام باشم. به آسمان خیره می شوم و می گویم: ولی من عاشق نیستم. رهایی دیگری سراغ نداری؟! کفش‌دوزک آماده رفتن است که می گوید: تو نه شبنمی که با بخار رهایی یابی و نه کفش دوزک. هر کس رهایی خودش را دارد. آن را بیاب. این را گفت و پر زد به سمت معشوقه اش.

از نوشتن دست بر می دارم و به محدثه پیامک می کنم: دلبندم، تو رهایی من هستی.

راه رهایی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها