در آغازی برای نبودن، خویش را در میان مردمانی دیدم که به بودن ارزش می نهادند. در روزی از زندگانی، خویش را در آغوش مردگان یافتم. بدون اظطراب برای منصرف شدن، چشم به آنها دوختم. بدون دلیلی برای برگشتن، پل های جا مانده را آوار می کردم. من درخواست رهایی داشتم و حالا با یک پروازِ بدون صعود اجابت شده بود. برای اینکه در آن دنیا سخت محاکمه نشویم. یکی یکی روی لبِ صخره می ایستادیم و یک دیگر را با چشم های بسته هل می دادیم. شاید آن دنیا بخاطر مرگ محاکمه بشویم اما می توانیم اعتراف کنیم که مرگی با لبخند داشته ایم. 
_ محمد، محمد، بیدار شو محمد.
_ خواب بدی دیدم.
_ از فریادهات مشخص بود. انگار از صخره ای که داری پرت میشی پایین جیغ می زدی!
_ مامان؟!
_ بله
_ به نظرم ما دنبال خواستن ها هستیم در حالی که بودن ها برای زندگی کردن لازم هستند. بودنی که بتوانی عشق ورزی به کسی که دوستش داری، یعنی رهایی یافتن. می تونی عاشق باشی، عاشق دیدن غروب خورشید، عاشق شبنم ها بر روی برگ انجیر.

_ تو عاشق هستی؟!

_ عاشقِ خوشگلترین دختر دنیا ^_^

 

پرواز بدون صعود


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها