دیگر خسته هستم از پرسیدن های تکرار بار، خسته از نصیحت های نااتمام. مدت ها بود که از خودم هم خسته شدم، خسته، نه ناامید. خسته از لبخند های که پشت خود احساسی نهفته ای ندارند. خسته از بودن های که معانی نبودن می دادند. در خودم حس می کردم که به دنیایی دیگری تعلق دارم، حس می کردم باید دنیایم را تغییر دهم. در پیش کسایی بنشینم که با نگاه مرا درک می کنند. روزهای ملال آورم را با چنین فکرهای به اغتشاش می بردم. تا در صبحی خسته کننده به تنگ ماهی روی اُپن خب نگریستم. ماهی های قرمز ایستاده بودن و مرا نگاه می کردند. شب شد و ما هنوز به همدیگر خیره شده بودیم. که متوجه شدم آنها مرا دعوت به دنیایشان کرده اند. به رخت خواب برگشتم ولی خوابم نمی برد، داشتم به پیشنهاد ماهی ها فکر می کردم. شاید این تنها فرصت من برای رهایی باشد. دم دم های صبح بود که تصمیم راسخم را گرفتم. کارهایم را در دنیایی کسل کننده انجام دادم. از انباری یه کپسول اکسیژن آوردم. ماهی ها را در ظرفی ریختم. پایین تنگ را به اندازه گردنم بریدم. کپسول را بهش وصل کردم. و سرم را به سختی داخلش گذاشتم. آب ریختم و سپس ماهی ها. و من در دنیایی دیگری بودم. دنیایی که کسی اشک هایم را نمی دید، بودن ها معنی بودن می دادند و فقط سه ثانیه چیزهای ناراحت یادم می ماند.

دنیایی ماهی ها

 

+ برادرم آیدی یه پیج در ایسنتا رو بهم داد. که نقاشی های فانتزی شبیه تصویر بالا منتشر می کنه. برام جالب بود و یه نقاشی انتخاب کردم تا متنی در موردش بنویسم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها