صبح بود و من بیدار نشدم زیرا اصلا نخوابیده بودم. صبح بود و من حس کردم تو را ندارم. باید کاری می کردم، کاری که بتواند تا حدی مرهم این درد دلتنگی باشد. می خواستم آزادانه بگویم دوست دارم، پس لباسهایم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. از خانه زدم بیرون تا به تو برسم. راه رفتم تا به معبدگاه تماس رسیدم. آنگاه مقابل نامت تیک تماس را فشردم. آنگاه خدایم را در آغوش کشیدم. آنگاه آن صدای من بود که می گفت: محدثه من، دوستت دارم. آنگاه آن تو بودی که هم سان مادری که از فرزندش رنجور است اما با مهربانی نوازش می کرد. 

معبدگاه تماس


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها