امروز صبح آسمان مثل همیشه آبی نبود، ابرهای خشمگین آن را احاطه کرده بودن و گه گاهی می باریدن. از قطره ای از آسمان پرسیدم، نشانه ای به من داد و من رهسپار شدم. زیر درخت کِنار برای خودش آتشی روشن کرده بود و به آتش می نگریست. گفتم: سلام. گفت: محمد تو هستی، بیا و نزدیک زندگی بشین. منظورش آتش بود. نشستم. گفتم: خورشید را رها کردی و تختت را به ابرها داده ای! گفت: به آتش نگاه کن که چگونه ولع برای روشن بودن و زندگی کردن دارد. گفتم: هر کسی برای چیزی زندگی می کند، آسمان او برای چه چیزی؟! گفت: بخاطر آب. گفتم: آب؟! گفت: آری، او می خواهد آنقد بزرگ شود تا آب را متوجه خود کند آنگاه او را در آغوش بگیرد. گفتم: اما خودش که خاکستر می شود! گفت: آتش می خواهد نشان دهد عاشق است و قبول کرده بهایش چیست.
به فکر رفتم، من که می گویم عاشقم، بهایی عاشقیم چیست؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها