پدرم از گرگ ها نفرت دارد حتی بیشتر از برادرش که ارث پدرش را بالا کشیده است. زیرا گرگ ها هر چند وقت، یک یا دوتا از گوسفندانش را به عنوان طعام انتخاب می کنند. همیشه نیمه های شب کنار پنجره منتظر می مانم تا فریاد دلنشین گرگ ها را بشنوم. فریادی که نه خوشحالم می کند و نه ناراحت. دوست دارم بدانم زوزه گرگ ها چه معنی می دهد. مادرم دیگر عادت کرده از این حرفهایم و دیگر کمتر دیوانه خطابم می کند. برادر بزرگترم دلباخته دختری شده است. خواهرم می‌گوید: دلش گیر کرده. من فقط امیدوارم مثل توپ من که داخل لوله شیروانی گیر کرده، نباشه، وگرنه می فهمم چه عذابی می کشد. خواهرم هم اینروزها از آینده و نبودن تنهایی حرف میزند! چند بار پسره رو دیدم، مثل خواهرم داخل قالی بافی کار می کند. گاهی م به قالی بافی می روم و با مراقبت قالی می بافم. به نظرم هر نخی که گره می زنم مثل روزی هست که انسان ها به شب رسانده ان.  در روستاها تبعیض جنسیتی در کلاسها نیست. روی نمیکتی که من میشینم رحنا هم میشیند. من نمی دانم داخل شهر چه خطری می تواند ایجاد کند که نمیذارن! ولی خب درسش از من بهتره، البته من خوشحالم ولی شاید پسرهای شهر وقتی دختر داخل کلاسشان باهوش تر باشد از غبطه بمیرند. من شنیدم از بچه های شهرنشین هر چیزی بر میاد. عده زیادی از مردم دِه دارن میرن شهر، مرتضی عصری ازم خداخافظی کرد. وقتی همدیگر را در آغوش داشتیم اشک ریختم با اینکه همیشه تو مدرسه تغذیه های منو هم میخورد. نمی دونم آیا راهی جز رفتن نیست؟! پدرم می گوید؛ درس بخون تا بری شهر برای خودت کسی بشی. من بهش گفتم: خانواده ام همه کس من هستند و من پیششون می مونم. مادرم از این حرفهایم خوشش می آید و به جای دیونه می گوید؛ پسر منی :)   

+ این داستان را برای شما ( دوستان دنبال کننده) نوشتم و امیدوارم دوست داشته باشید. وگرنه برای خودم جز محدثه نه فکری هست، نه آرزویی و نه دست به قلمی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها