دیگه درست و اخلاقی نیست در مورد دختر خانمی که دوستم ندارد بنویسم پس متنی که برای ۲۶ دی ماه ( روز تولدش)  نوشته بودم الان منتشرش می کنم.

 

گاهی از خیال هایم می ترسم. گاهی با آنها اشک می ریزم و گاهی به جستجو شان می روم. نمی دانم در واقعیت به خیال می روم یا در خیال به واقعیت مشغولم. گذشته کمتر اهمیت می دادم، تفاوت فقط در خوب بودن و بد بودنم بود. اما در این روزهایم خود را به فراموشی سپرده ام. این روزها در خیال تو ام که در واقعیت مرا صدا می زنی. در خیال تو ام که چرا اینقد زیبایی، چگونه پروردگارم می تواند تو را اینچنین بدون نقص بیافریند. می خواهم کمی دردم را کم کنم، پس چشمهایم را خواهم بست و آنگاه تو‌ در دشتی سر سبز در کنار من هستی. خیال می کنم آنگاه تو را در آغوش می کشم، خیال می کنم آنگاه که در دلتنگی موج می زنم، می آیی و با بوسه ای جان دوباره می بخشی. از من می پرسند آیا مطمعنی که می خواهی زندگی ات با او باشد. مدام می گویند و نمی دانند تو زندگی من هستی. سکوت می کنم زیرا نمی توانند درک کنند آنگاه دل به سوی توست، پروردگارم را به فراموشی می سپارم. بگذار مردمان این حوالی مرا دیوانه نشان دهند. بگذار از عاقلی بگریزم وقتی با او تو را ندارم. بگذار از خود بگریزم وقتی با خود تو را نخواهم دید. بگذار از دنیا بگریزم وقتی تو را به من نمی دهد. به من بده نشانی، تا بیایم و بهت تبریک بگویم. اگر مردمان این دنیا از تو خبر داشتن این روز را عید می گرفتن. نمی دانم لیاقتت هستم تا در مقابلت به ایستم و بگویم: زاد روزت را با تمام جانی که پروردگارم بهم اعطا کرده تبریک می گویم. نمی دانم سزاوار درخواست بوسه ای از لب های زندگی خواهم بود. نمی دانم صلاحیت قدم زدن با تو در این دنیایی تنهایی ها را دارم. نمی دانم اما می خواهم تو کنارم باشی هم سان کودکی که تاریکی شب را با نوازش های مادر گذر می کند. نمی دانم اما می دانم بدون تو نمی توانم زنده بمانم هم سان کودکی که محتاج شیر مادرش هست. بگذار بگویم: محدثه من. بگذار بمانم در تنهایی ات، قول می دهم در گوشه سکنا گزینم و چیزی نمی گویم فقط تو را نظاره گر باشم. بگذار بمانم خدا را چه دیدی شاید عاشقم شدی. اگر روزی دریافتی که دوستم داری، یکباره بهم نگو، جُرعه به جُرعه بنوشانم. در انتظارم و انتظارم رو به پایان نیست هم سان سیاه چاله ای هستی که هر چه می روم، دوست داشتنت بیشتر و بیشتر می شود و الان می توانم بگویم دوست داشتنت از عشق عبور کرده است و مردمان این دنیا باید به پله بالاتر از عشق، عشق محدثه نام نهند. می نویسم و هم سان خودت پایان نمی پذیرد. بارها شنیده ای از دیگران که دوستت دارند اما از تو گذشته اند! ای کاش آنها را ببینم و تشکر کنم که نتوانستند تو را دوست بدارند. اگر تلخی بیا تو را با قند می نوشم، اگر سردی بیا تو را در آغوش می گیرم. بر من سیلی بزن اما نگاهت را از روی این دل برندار. بر من خنجر بزن آنگاه که در آغوش می کشی. اشک می ریزم حتی با خیال رفتنت، از من نگذر و بگیر از من هر چه می خواهی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها