دیشب وقتی آسمان داشت ستاره هایش را شمارش می کرد. چشمش به من خورد که در آن تنهایی نشسته ام. سمت من آمد و گفت: سلام محمد، خوبی؟! گفتم: آسمانم نه ماه دارد و نه ابری که با من اشک بریزد. در حالی که لبخند نرمی می زد گفت: آسمان محمد، آنم تنها! گفتم: آری، تنهایی تنها. کنارم نشست و شروع به گفتن کرد از دختری می گفت که پسری تا صبح ادعا دوست داشتنش داشت اما امشب از لبخندهای دختر دیگری می نویسد! از پسری می گفت که در زیر باران آسمانش قدم می زد تا صدای عروسی عشق اش را نشنود! گفتم: حالم خوب نیست دیگر اشکی نمانده تا برای شخصیت های داستانهایت بریزم. گفت: من برای ریختن اشک نگفتم، گفتم تا بدانی این دنیا بزرگ است، هر روز در پایین من دل هایست که به هم می پیوندن و دلهایست که از هم می شکنن. گفتم: دلم نشکسته از کسی، فقط نوازش می خواهد که او هم می گوید: حسی ندارد. گفت: حسی ندارد یا دوستت ندارد؟ گفتم: ازش پرسیدم گفت حسی ندارم. گفت: دوستش داری؟ گفتم: چندبار مرا دیده ای که اینطور بغض کنم؟! گفت: راست میگی. حالا می خواهی چکار کنی؟! گفتم: نمی دانم. زمین یواشکی در حال گوش دادن حرف های ما بود که ناگهانی گفت: دیدن، هیچ چیز جای دیدن را نمی گیرد. در دیدن می توان هر چیزی را بیابی. حتی نیازی به گفتن ندارد، فقط به چشم هایش نگاه کنی، کافیست. گفتم: نمی خواهد. آسمان گفت: باید می خواست! گفتم: اگر ناراحت شود؟ زمین گفت: محمد گاهی نخواستن در خواستن است. گفتم: یعنی دوست دارد؟ ادامه داد: گفتم گاهی ولی چیز دیگه ای که هم هست، اینکه یک عاشق نباید دنبال دلیل باشد، عشق کافیست. به عشق دلت باور داری؟ گفتم: آره. گفت: از چیزی نترس، برای چیزی مکث نکن. برای مرد شدن باید بی پروا و بی باک باشی در راه عشقت. گفتم اگر بروم و بگوید: دوستم ندارد؟ گفت: پس بگو مرگته چیه، ترس از دوست نداشتن. شاید حسی بهت ندارد چون هنوز باورت ندارد. حق هم دارد چگونه به پسری که فقط پشت کلمات هست برای زندگیش بهش دل ببندد! خود را از این بند آزاد کن. در پایان این آزادی زنده ماندن یا مردن است. اما هر چه باشد بهتر از دوزخ الان است. 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها