دور بودن خورشید نشان می  داد که زمین تصمیم دارد، سرد تر از روز های گذشته خود را نشان دهد. اما قورباغه بنفش تنها، به این چیز ها فکر نمی کرد. او در فکر آهو خانومی بود که هر روز عصر سرچشمه می آمد و امروز دیر کرده است. تکه سنگی که بیشتر آن طعمه آب شده بود، گفت؛ امیدوار هستی که او هم در انتظار دیدارت باشد؟! قورباغه که در میان انبوه درختان در تلاش بود تا نشانی از معشوق اش بیابد،گفت؛ اگر دوست داشته باشی که دوستت بدارند، هیچگاه عاشق نخواهی شد. اگر اهمیت دهی که امروز حالم را نپرسید! یعنی دلباخته نیستی. وگرنه هر کسی با شنیدن دوست دارم، لبخند خواهد زد. تکه سنگ؛ رسیدن! مگر در پایان نباید رسیدنی باشد؟! اگر او نگوید، خب با هم بودنی هم نیست. قورباغه؛ با هم بودن، وقتی پیش میاد که دو نفر عاشق هم باشند ولی این یک رویداد عاشقانه است. گاهی قورباغه های هستن که عاشق اند ولی هیچگاه به معشوق شان نگفتن، تا بمیرند. تکه سنگ: چرا؟! قورباغه؛ شنیدن نه از معشوق، قورباغه می خواهد که بعداش زنده بماند، برای همین ترجیح می دهند نگویند و بمیرند. تکه سنگ؛ چرا ولش نمی کنند؟! قورباغه؛ آنها عاشق ان، ولش کنند! تکه سنگ؛ تو می گویی؟ قورباغه؛ گفت، شناختی از من نداری، نمی توانی مرا درک کنی،.
تکه سنگ؛ پس چرا باز در انتظاری؟! 
قورباغه؛ چون عاشقم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها