دیگر خسته کننده شده است که بگویم: خورشید از زندگی من غروب می کرد و من لب پنجره در انتظار طلوع تو بودم.با اطمینان به شما می گویم، او نمی آید. شاید از خودش می پرسد: چرا بیام؟! من هم درجواب بگویم: من بی کس و تنها در اتاق تاریکی نشسته ام و با دستهای بلند تو را محتاج می کنم اما خداوند تو را به من نمی بخشد.  تکراری نیست؟ از تکرار کردن چیزی متنفرم. و شاید اکنون از دوست داشتن تو، شکسته ام زمانی که می خواستم تو را در افکارم بسازم. ولی یک عاشق که از عشقش درمونده نمی شود فقط: سوختم وقتی خواستم تو را در وجودم روشن نگه دارم. نه آمدنت را پای تقدیر نمی نویسم، خداوند ما را در عشق رها کرده چون خویش را سزاوارتر از هر کس دیگری می پندارد. پس بهتر است اتمام دهم به خاکسترهایم که به باد رفتند وقتیکه در انتظار دیدنت بر روی پشت بام ایستادم. 

من تو را فریاد زدم اما تو شنونده من نبودی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها