در میانه شب ابرها بر اساس ارزش دوست داشتن می باریدن. برای همین زمین من همیشه خشک می ماند. مدتی گذشت و ماه تمرین شب بخیر می کرد. به من؟ نه او بر اساس بلندی، صدا می کرد. داشت صبح می شد که بدنم شروع به لرزیدن کرد. ترسی از شکست، شکست قلبی که تقاضای دوست داشتن داشت. تصمیم گرفتم معبودی برگزینم تا نیازهای دست نیافرینم را از او طلب کنم. اما کسی را ندیدم که خداوند را بپرستد و از او بیاموزم. آنها بتی از فرستاده خداوند ساخته اند و از او طلب آمرزش می کنند! با اینکه خورشید به اواسط زمین رسیده ولی هنوز بدنم می لرزد. دوست داشتن، یک جمله است ولی در خودش یک زندگی را شکل می دهد. آدمی که تقاضای زندگی کردن دارد باید شهامت دوست داشتن گفتن هم داشته باشد. می دانم با مکثم ممکن است تو را از دست بدهم اما آن را پذیرفته ام. اگر می خواهی بری؟ برو مطمئن باش وقتی داری دور میشی با صدای بلند فریاد می زنم: دلم برایت تنگ می شود. می خواهم این نوشتن را خاتمه بدم اما در درونم چیزی میگه: نه، ادامه بده. آیا تو منتظری می مانی؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها