چه تصمیم های که در پایان شب دیروز گرفته و صبح امروز به فراموشی سپرده شد. شنیدی می گویند: هیچگاه شنبه نمی آید؟ آنقد انکار شده که خودش هم میلی به آمدن ندارد. چه کسی می تواند به من تضمین دهد که فردا زنده خواهم ماند؟ پس چرا باید برای آینده ام برنامه ریزی کنم؟! وقتی یادداشت های گذشته ام را نگاه می کنم، در می یابم جنگ جوی خوبی نبودم. حال می توان با گفتن: تغییر، به واقعیت دلخواه تبدیل شود؟! حال من زجر آور گذشته و تهی بودن آینده ام است. شاید مرگ بتواند به من آرامش دهد اما من آنقد گناه دارم که این دریچه را بر روی خودم بسته ام. الان زمانش رسیده که بگویم بلند می شوم و تغییر می کنم! اما دیگر چشمهایم به زبانم اعتماد ندارند. پس این تفکر، این نوشته ها چرا بر سر انگشتهایم جاری می شوند؟! دیگر نمی توان به من برچسب خدا باور را زد وقتی چشم نیاز به دیگری دارم. من مدام شعار می گویم، خسته نمی شوم؟! من زمانی دربین توانستن و شدن بودم ولی اکنون در میان تقدیر ایستاده ام! بدون توقف این فکر در مغزم موج می زند که در پایان این نوشته ها وقتی روبه روی آینه خواهم دید، چه چیزی بگویم؟! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها