آسمان وعده رنگین کمان داد اما امروز بعدازظهر که زمان وفا به وعده رسیده، نباریدن ابرهای سیاه را بهانه می کند! پنجره چند روز پیش زمزمه کرد برایم اگر مقابلش به ایستم خواهم یافت دوست های زیادی اما چند روز از وعده اش می گذرد، با لبخند نگاه نمی کنم بهانه می کند! مدام وعده و سپس بهانه، خسته کننده است.

خسته ام از انتظار های که در پایان نرسیدن است. خسته ام از امیدهای که در آخر سقوط است. پس تصمیم را گرفتم. یک شب که خورشید در حال بلعیدن تاریکی بود. کیفی که سر شب لوازم لازم را گذاشته بودم برداشتم. نامه ام را بر روی میز گذاشتم و از بالکن به آرامی بال زدن یک جغد سفید پایین آمدم. با هر قدمی یک قدم از دهکده وعده ها دورتر می شدم. دورتر و دورتر.

نزدیک مزرعه ای شدم که در آن مترسگی وعده نگهبانی از دانه های خواب آلود گندم را داده بود! خورشید به سان شلاقی پرتوهایش را بر تنم می زد. در بالین تنه درختی پناه بردم. به خواب عمیقی رفتم. خوابی که هر مرد جوانی دست در دست یار می بیند.


ادامه دارد.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها