غروب نزدیک و نزدیک تر میشد ولی ما هنوز سرگرم بازی کردن بودیم. یکی در لباس پلیدی، دیگری در لباس پاکی. یکی هوس قدرت و دیگری تشنه لذت. هر چه می گذشت درد برایم فقط یه کلمه نبود تبدیل به یک حس شده بود. اما او همچنان شلاق می زد! فریاد بعد از فریاد، این خشونت تمامی نداشت.  یا باید میمردم یا باید راهم را جدا می کردم. بلند شدم، خاک های چسبیده به تنم را تکان دادم، شمشمیر چوبی ام را بر زمین انداختم و برگشتم که مرا در آغوش کشید وقتی تصمیم به رفتن گرفته بودم. اما دیگر احساسی بهش نداشتم. نمی توان از فردی که احساسی ندارد تقاضای بوسیدن کنی!

 


در ادامه مطلب می تونید ترانه و عکس مرتبط با متن را گوش بگیرید و ببینید.

 

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها