- منم دوست داشتم آدم موفقی باشم.

+ چرا نیستی؟

- روزی روی نیمکت از رو رفته پارک نشسته بودم. توجه ام را گنجشکی جلب کرد که مدام از شاخه درخت به پایین سقوط می کرد و سپس به بالا درخت صعود! خیره تر که شدم دیدم گنجشک دیگری که از این دنیا رخت بسته است، در حالی که تکه نان خشکیده ای در دهانش دارد در کنار تنه درخت پیر افتاده است. موضوع اینجاست هر دو گنجشک نر بودند. گنجشک زنده می توانست نان خشکیده را از دهان گنجشک مرده به رباید و در خانواده اش یک آدم موفق لقب بگیرد اما ماند و برای هم جنسش سوگواری می کرد. من یاد گرفته ام از آن، که اگر موفقیت به قیمت از دست دادن اخلاقیت باشد، یک بازنده بودن انتخاب بهتریست برای من.

* اینکه گنجشک با برداشتن تکه نان و بردن آن برای جوجه های گرسنه اش، در اخلاقیت بازنده شده. برای منم موضوع ابهامیست. در کل منظور من زاویه دیدیست که در آن انسان ها گاهی بی تفاوت از کنار دیگر انسان ها عبور می کنند. آیا پیروزی ارزش این چشم پوشی ها را دارد؟ احساسات کجا می رود؟ 

* داستان تا حدودی خیالیست در واقع اصل داستان بر می گردد به یک سال پیش، خاله ام تعریف می کند که داخل جاده بودم. نظرم را پرنده ای (یادم نیست اسم پرنده) را دیدم که مدام از روی کابل های برق به سمت آسفالت میاد و بعد بر می گرده وقتی نزدیک تر شدم. دیدم. هم جنسش روی آسفالت مرده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها