رهایی بخش



گاهی متوجه نمی شوم برای چه چیزی حرکت کرده ام. گاهی دلتنگت می شوم با اینکه ازت تنفر دارم. دست خودم نیست. مردمانی در خیابان فریاد می زنند اما فریادی تکراری. برای فردی که می گویند مرگ بر او، ولی آنها هم مثل من دلتنگ هستند. ابرهای خشمگین خورشید را در اسارت گرفته اند و خیلی وقته آسمان این موضوع را بازگو می کند. کوهستان از شعله های درونش دم نمی زند. شاید منتظر است. منتظر تکه دادنی بر دیوار کعبه. چه کسی می گوید؟! چه کسی می خواند؟! تو که می آیی؟!


* نویسنده مسئولیت هر گونه تفسیر اشتباه از مطلب را نمی پذیرد.

* باید از تمام زرتشتیان معذرت بخواهم بخاطر مطلبم. من باید به آنها احترام بگذارم بخاطر نامی که برای وبلاگم انتخاب کرده ام. با تمام این تفاسیر از دیدگاه من انسان باید از عقل خویش به سرشت خویش رو بیاورد و تمام ادیان های الهی قابل احترام اند و من هیچگاه بی احترامی نخواهم کرد. در مطلب فوق صرفا بخاطر اکثریت از موعود خاصی نامبرده شد. 


یکی تو بیست و سه سالگی ازدواج می‌کنه و اولین بچه شو ده سال بعد به دنیا میاره،اون یکی بیست و نه سالگی ازدواج می‌کنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره. یکی بیست و پنج سالگی فارغ‌ ‌التحصیل می‌شه ولی پنج سال بعدش کار پیدا می‌کنه،اون یکی بیست و نه سالگی مدرکشو می‌گیره و بلافاصله کار مورد علاقه‌شو پیدا می‌کنه. یکی سی سالگی رئیس شرکت می‌شه و در چهل سالگی فوت می‌کنه، اون یکی چهل و پنج سالگی رئیس شرکت می‌شه و تا نود سالگی عمر می‌کنه. تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر. تو توی زمان خودت زندگی می‌کنی. پس آروم باش، از زندگی لذت ببر و خودت رو با دیگری مقایسه نکن!

                                                                                         نویسنده نامشخص

 

 

نام: کلاف زندگی
آلبوم: خودکشی
خواننده: محسن چاوشی
 

گاهی متوجه نمی شوم برای چه چیزی حرکت کرده ام. گاهی دلتنگت می شوم با اینکه ازت تنفر دارم. دست خودم نیست. مردمانی در خیابان فریاد می زنند اما فریادی تکراری. برای فردی که می گویند مرگ بر او، ولی آنها هم مثل من دلتنگ هستند. ابرهای خشمگین خورشید را در اسارت گرفته اند و خیلی وقته آسمان این موضوع را بازگو می کند. کوهستان از شعله های درونش دم نمی زند. شاید منتظر است. منتظر تکه دادنی بر دیوار کعبه. چه کسی می گوید؟! چه کسی می خواند؟! تو که می آیی؟!


* نویسنده مسئولیت هر گونه تفسیر اشتباه از مطلب را نمی پذیرد.

* باید از تمام زرتشتیان معذرت بخواهم بخاطر مطلبم. من باید به آنها احترام بگذارم بخاطر نامی که برای وبلاگم انتخاب کرده ام. با تمام این تفاسیر از دیدگاه من انسان باید از عقل خویش به سرشت خویش رو بیاورد و تمام ادیان های الهی قابل احترام اند و من هیچگاه بی احترامی نخواهم کرد. در مطلب فوق صرفا بخاطر اکثریت از موعود خاصی نامبرده شد. 


از کوهستان یخ زده می توان صعود کرد 

اگر بر روی قلعه اش کسی منتظرت باشه

از دریای پر طلاتم می توان عبور کرد

اگر در آن سو کسی در انتظارت ایستاده باشه

می توان لیوان غم را پر از شادی کرد

اگر در کنارت نشسته باشه

اما.

روزی فرا می رسد، که هیچکس نیست.

تنها.

آنوقت خیلی وقته فراموش کردی

دیگه به آینه لبخند نمی زنی

یاد خواهی گرفت، فراموش کردی

چقد آدم تنفر انگیزی هستی

یاد خواهی گرفت

چقد آدم بی احساسی هستی

هنوز نشسته ای!

هنوز ایستاده ای!

در حالی که او همیشه منتظر لبخندت بر روی آینه هست.


هیچ وقت یه عاشق،

نمیگه: دلتنگم

چون نمی خواد بگه ضعف دارم.

هیچ وقت یه تنها،

نمیگه: بیا پیشم

چون میخواد با آمدن بهش اهمیت بدن.

هیچ وقت یه غریبه،

نمیگه: دوست دارم

چون تو فقط یه رهگذر هستی.

هیچ وقت یه دروغگو،

نمیگه: من انجام میدم

چون می ترسه دروغ باشه.



شاید بیزارم از برگ افتاده از شاخه درختی که قرار بود، من آن را در زیر غروب رفتنی نظاره گر باشم. شاید فرومانده هستم، از پنجره ای که در تصوریش از تو دیگر نشانی ندارد. دیگر تنهایی رفتنی نیست. دیگر هیچکس نیست، تا بر روی نقشه ردی از باران بدهد. .

می توان عبور کرد، می توان خود را به فراموشی سپرد اما هیچگاه از یاد بردنی نیست. دل من دانه سیبی بود که تکه ای از آن را خوراندند. اکنون من نخواهم توانست آن را سر جایش بگذارم یا حتی جایگزنش کنم. من سیبِ نصفه خورده شدای هستم. 

چه کسی ست که همین نیمه مانده ام را دوست بدارد؟!


در انتظار بارش دوباره ای، چشم های به آسمان دوخته ام. در انتظار آمدنت، لبخند های بر لب نقش بستم. اما هر کدام پس از روزی خاکستر شدند. چه مرگبار است دروغ آمدنت. تو برگشتی نخواهی داشت. شاید اصلا در جواب سلام من بگویی: شما؟

لبخند بزن بر آشنا غریبه. لبخند بزن که من محتاج آنها هستم. لبخند بزن که من برای آنها تاریکی را تحمل می کنم. لبخند بزن تا زمانی به پیشگاه خالقم رسیدم بگویم معنای زندگی را چشیدم. لبخند بزن.


دوباره دارم صداهای گمشده را دنبال می کنم.  از هر طرفی می آیند. چقد آدم ها تنها هستند!

از پشت درخت بلوط فریاد بر می خیزد از دلی شکسته، از بالای صخرهِ سخت اندوه بر می خیزد از دلی تنها.

صدا صدا می آید، انسانها چقد حرف می زنند!

صدای نوازش دست مادربزرگ بر روی موهای نوه تنهایش. صدای پرهای گنجشک برای پروازی دیگر در این سحرِ یخ بسته.

صدا صدا می آید، صداهای از زندگی.

من در این هالهِ تنهایی نشسته ام و گوش می دهم به فریاد گرسنه یه کودک، به حرفهای که فقط صدای تیک می دهند!

صدا صدا می آید، صداهای از خواستن اما نتوانستن.


خیلی وقته که می دونم باید به زندگی برگردم. زندگی که خیلی وقت پیش ترمزشو کشیدم. من باید دوباره راه بندازمش. خیلی وقت پیش من بی خیالش شدم. 

همیشه از هدف گفتم و تداوم انرژی هدف. ولی من اصل مهم تری را فراموش کردم. واقعی بودن هدف. هر چه هدف واقعی تر باشه. نزدیک شدن و تدوام انگیزه بیشتر میشه. واقعی بودن یعنی لمس کردن. حس کردن. 




غروب، روزو کنار می زنه،

برای آمدن،

داره میاد.

▪️

اوه نه

من هنوز نپوشیدم،

اوه نه

من هنوز نبوسیدم.

▪️▪️▪️

غروب من دارم میام،

بدون مکثی برای نخواستن

بدون فکر منفی برای دروغ گفتن

▪️▪️▪️

اوه نه

من هنوز نگفتم،

اوه نه

من هنوز نرفتم.▪️


وضعیت مالی شما ارتباط مستقیمی با باورهای شما دارد، برعکس چیزی که دیگران می اندیشند و باور دارند که عوامل بیرونی چون شرایط حاکم بر جامعه، میزان رکود و رونق بازار، وضعیت خانوادگی ، میزان تحصیلات و سن تاثیر بسیار زیادی در وضعیت اقتصادی افراد دارد، افراد ثروتمند و موفق یک باور قوی داشته اند که به ثروت دست یافته اند و آن باور به این است که هیچ عامل بیرونی نخواهد توانست بر میزان درآمد آنها موثر باشد و هر آنچه اکنون در زندگی مالی با آن در ارتباط هستند از عوامل درونی یعنی افکار و باورهای انسان نشات میگیرد.

اگر باور داشته باشید پول کم است و یا به سختی بدست می آید پول کمی را به سختی بدست می آورید حتی اگر ساعتهای بسیاری را کار کنید و زحمت بکشید نتیجه همین خواهد بود، بنابراین به جای تغییرات بیرونی از درون تغییر کنید چه احساس و باورهای اشتباهی درباره پول، ثروت و ثروتمندان دارید 

همان ها نتایج مالی شما را شکل میدهند .

                                                                                             | جول اوستین |


نام: خالی بود دستم

خواننده: مسیح و آرش AP




نمی دانم به آینه لبخند زده اید یا خیر. حتی نمی دانم حرف هایم را می شنوید یا خیلی وقته از هم قدم شدن با من خسته شده اید؟! اگر انتخاب های ما به هم نزدیک باشد آنگاه ممکن است در بالای یه صخره با هم چای بنوشیم. رفتن بعضی ها مرا در فکر فرو برد و بعضی ها مرا ناراحت کرد اما هیچگاه مایوس نشدم. چون دارم یاد می گیرم به خودم ارزش بدم. باید بگویم من تو را دوست دارم با اینکه می دانم بر نخواهی گشت. روز آمدنت بهت اخطار دادم از سکوت هایم. که اگر سوالی پیش آمد، بپرس و خودت تنها جواب نده. بگذریم.

به سختی می توانم شکست را یه تجربه خطاب کنم، زیرا هنوز صبح با آن بیدار می شوم. من هنوز می ترسم به آینه لبخند بزنم. می ترسم آنقد که تصور می کنم خوب نباشم.


ماهی بر لب حوض از جوانی خوش دل بحر نفسی تازه کرد. جوان از مد انسانیت سر فرو برد بر درون اب خشمگین تا دهد به ماهی طفلک اندکی نفسی تازه. 

چون لب بر لب آن بست. جوان از عشق ماهی آمیخته شد. که دیگر نه دنیا را فهمید و نه مرگ را.

جوان که رهسپار آن دنیا می شد. بهایی چه چیزی را می پرداخت؟!

اگر بگویند ارزش زندگی از ارزش بوسه کمتر بود. آنگاه من زندگی را اشتباه یاد گرفته ام.


وقت رفتن است

با اینکه نمی خواهم

این آخرین درخواستم است

فراموش نکردن من

با اینکه خیلی دشوار است

به یاد آوردن من

شب صدایم می کند

منتظر است تا شروع به رفتن کنم

خیلی وقت است چمدان را بسته ام

با خاطره های از خودمان

خاطره های که انگار تنها در یاد من هستند

شب دلسرد است

از دوباره برگشتن من

ستاره با پوزخندی می گوید:

سبک برو که زود خواهی برگشت

زندگی: 

شاید یک نگاه باشد،

این را زمانی فهمیدم که نگاهت را از من برداشتی

زندگی:

 شاید یک کلمه باشد،

این را زمانی پنداشتم که سلامت را از من گرفتی

وقتی انسان شکست می خورد

به دنبال مقصر نباید گشت

باید در کنجی نشست و به فکر فرو رفت

فکر کردن به چه چیزی؟!

به آمدنت بهر چه بود؟


گاهی وقتها شنیدن یه صدا می تواند تو ملول را به وجد بیاورد. گاهی وقتها آسمان ابری می تواند نوید باران دهد. اما همیشه ای کاش ها اتفاق نمی افتند. آنگاست که خداوند ریز بینانه تو را می نگرد. که وقتی رو به آینه می کنی خشم در آمدن داری یا لبخند در بودنت. باران می بارد و گنجشک زیر ایوان پنجره نشسته به امید پایان بخشیدن به فریاد های جوجه های گشنه اش در لانه. گاهی وقت ها باید انتظار کشید. خواهی ایستاد یا گذر خواهی کرد؟ باید به بعد از باران فکر کنی. انتظار چه چیزی را می کشی؟!


 

  - Eshghe Yani - 

| Samira Vakili |

| Ali Ghafaei |

کی گفته عاشق شدن خیلی خوبه 

وقتی که زندگی تک و غروبه

انگاری کل دردهای دنیا توی دلته

از عاشقی فقط یه خاطره حاصلته

 عشق یعنی که چشمات خیس باشه

 فریاد بزنی ولی جوابت هیس باشه

 دل ببندی به یه نفر که بیس باشه

 یعنی دلت عاشق اونی که نیس باشه

 تنهایی یه واژه نیست یه فاجعه است

 تنهایی یعنی دلت شکست 

یعنی دلت تا ابد با یکی موند

 یعنی وقت رفتن چشماشو بست

 دلتنگی یعنی پیام های قدیمیشو بخونی

 به یه حرفهای برسی که دیگه نتونی

 چون که بغضی راه جلوتو می بنده

 اما اون هنوزم تو عکساش می خنده

تنهایی یعنی آهنگو هدفون 

یعنی همیشه باشی خیره به تلفن

 یعنی بی خبری تو جونت میفته

 و تو می مونی با کلی حرف های نگفته

عشق نفس کشیدن اجباری

عشق نفس کشیدن اجباری

با اینکه نیست حواشو داری

جسم زندست ولی روح مرده

ابروتو یه نفر پاک برده

از تنهای دلت چاک خورده

این زندگی روحتو ازرده

این زندگی روحتو ازرده


گریه نشانه ضعف است!

حسرت مخرب است!

و خشم اشتباه است!

اینجوری که معلوم است ما نباید هیچ حسی داشته باشیم! ما در تمامی زندگی در حال پنهان کردن احساستمان هستیم. پنهان کردنِ احساساتی که واقعیند، بعد ما تعجب می کنیم که چرا استرسِ زیادی داریم. اظطراب و افسردگی داریم، چه اتفاقی می افتد اگر خودمان را رها کنیم؟

اگر در مقابل احساساتمان مقاومت نکنیم و هر احساسی را با آغوشِ باز بپذیریم. چرا تجربه احساساتی را که تماما طبیعی هستند اشتباه می دانیم؟!

پنج حس طبیعی وجود دارد و برای درکِ آنها نیاز به یک نقشه داریم.

|غم| این همان حسی است که به شما اجازه می دهد، علی رغم میلِ باطنی بگویید: خداحافظ. غم یک حسِ کاملا طبیعی است. اما هنگامی که غم سرکوب شود، تبدیل به افسردگی می شود. شما غم و اندوه را کنترل می کنید و افسردگی شما را کنترل می کند.

|خشم| این یک حس غریزی و محافظت کننده است و از موماتِ بقاست. خشم یک حس کاملا طبیعی است و به هیچ وجه مضر و خطرناک نیست. اما هنگامیکه خشم سرکوب شود، تبدیل به عصبانیت و تندخوی می شود. شما خشم را کنترل می کنید، و عصبانیت شما را کنترل می کند.

|حسرت| این یک حسی است که هنگامی که موفقیتِ کسی را می بینیم به ما الهام می شود. این حسی است که همیشه باعثِ صعود و ترقی ما می شود. حسرت یک حسِ کاملا طبیعی است. اما هنگامی که حسرت سرکوب می شود به حسادت تبدیل می شود. شما حسرت را کنترل می کنید، حسادت شما را کنترل می کند.

تمامیِ این احساسات ریشه در |ترس| دارند. که آن هم یک حسِ کاملا طبیعی است. ترسهای ما غرایز محافظت کننده ما هستند.  نیاز است که با آنها مواجه شویم و آنها را ابراز کنیم. خود ترس، بیانی از |عشق| است و عشق بالاترین حس ما است. راه حل مشکلات پایان بخشیدن به احساسات نیست بلکه آغاز کردن آنهاست.





تو ای یا رب تو ای جانم

بیا جانم

بیا جانم که تن خسته

دیر زمانیست

 ره گم گشته

چراغ ره به افروزم

نشان گیری ره کلبه؟

تو را در من 

انتظاریست

که باز آیی، که باز آیی

 تو کردی گُم ره خانه

تو ای اکنون گم گشته

اما تو نمی یابی

نمی خواهی

که باز گردی

ره رفته


*جا گذاری متفاوت جملات صرفا بخاطر زیبایی نیست.


قدم می زند به سوی خورشیدی که می پندارد انتظار اش را می کشد. تمساح در زیر پل عبور از رودخانه در انتظار لغزشی از اوست. لاک خور در آسمان ابی پرواز می کند. در میانه راه در زیر درختی می نشیند با تکه دادن، خواب را از چشمان پیر درخت بر می دارد.

می گوید: متاسفم. 

لبخندی می زند و می پرسد: از کجا می آیی پسرم؟

- از دهکده

+ دهکده میان دو تپه؟

- بله

+به کجا می روی؟

- خورشید در انتظارم است.

+ خورشید منتظر کسی نمی ماند.او آرام می رود اما برای بعضی ها خیلی سریع می گذرد و بعضی ها در آرزو آهسته تر رفتنش هستند.

- می خواهم به بالای تپه برسم و او را از نزدیک ملاقات کنم.

+ زندگی در رسیدن ها نیست پسرم. انسان های هستند که هیچگاه به مقصد نمی رسند اما همیشه خشنوداند.

به راهش ادامه می دهد زمانی که به بالای تپه می رسد خورشد مدتهاست که غروب کرده بود. شروع به گریه کردند می کند. توجه ماه را به خود جلب می کند. ماه به سویش نگاه می کند و می پرسد.

+ چرا گریه می کنی؟

- برای دیدن خورشید آمدم اما رفته است

+ از شب های که در پشت سر دارم به یاد می آورم در انتظار کسی ماندند بی فایده است. کسی که بخواهد برسد خویش را می رساند. زندگی را در میان تنهایی ها باید یافت. چه کسیست به کنار تو می آید؟ چه کسی تو را در آغوش می گیرد؟

- من نمی خواهم این حرفها را قبول کنم.

+ من می گویم که تو بشنوی. آیا می شنوی؟!

- می خواهم بمانم تا برگردد.

+ اینجا نمان گرگ ها مدت هاست که تو را همراهی می کنند.

- اما من بر نمی گردم به دهگده

+ کسی که می خواهد کسی را دیدار کند نیازی به نشانی ندارد. می یابد اگر رسیدنی داشته باشد.

  پسر می ماند و در میانه شب طعمه گرگها و در آستانه صبح به سکوت وا می دارد جوجه های گشنه لاک خور را.


آتش سه تا خاصیت دارد. یکی روشنایی، یکی گرمی و یکی هم حرکت به سمت بالا رو نشون می دهد. شعله آتش سه تا درس به ما می دهد. یکی اینکه گرم باشید، یکی اینکه روشنایی بخش باشید و یکی هم اینکه سمت حرکتون رو نشان می دهد. به همین جهت میگن قبله کردند اون آتش رو. اینکه می گویند آتش پرست بودند. آتش پرست نبودند گفتند روتون رو کنید به طرف این پدیده طبیعت و نگوید که آتش پرستان بُدند/ پرستنده پاک یزدان بُدند. این قبله رو آتش کردند شما هم روتونو می کنید به کعبه، شما سنگ پرستید؟!  یا مثلا پرده پرستید؟! یا گِل پرستین؟! روتونو به قبله می کنید؟ خدا پرستین منتها روتونو در این جهت می کنید. به یه دلیلی اینکه اینها رو در آتش می کردند. بی جهت فکر می کردند که ایرانیان باستان اینها آتش پرست بودند. هیچکدومشون آتش پرست نبودند

| دکتر الهی قمشه ای |


زمانی که محو تماشای آینه هستید با کمی زیرکی می توانید بیابید به چه چیزی نگاه می کنید آدمی برنده یا بازنده؟ نمی توانید با برنامه از خواب برخزید اگر آسمانتان را رنگ نزده باشید. حسرت فریادیست برای کسی که آغشته در تفکر بازنده شدن است. آبی که تشنه خروش است. باید از سنگ های رودخانه خجالت نکشد. اگر یه برنده اتفاقی نباشید می دانید برنده شدن ساده نیست. همه والدین همین را از فرزاندشان می خواهند ولی بیشتر وقتها هر دو بی خبر هستند که چه انتظاری باید از یکدیگر داشته باشند. تو می توانی یک برنده باشی مثل یک کاکتوس که سالیانیست کویر خشکیده هوس مرگش را دارد اما هنوز نفس می کشد. برنده، مادر گنجشکیست که جوجه هایش از سیر شدن سکوت اختیار کرده اند. گاهی وقت ها می گوییم: اصلا نمی خواهم برنده باشم. برنده شدن در نخواستن ها نیست در خواستن هاست. خودت را قول نزن. زندگی زیبایی زیادی ندارد باید سعی کنی زیبای هایش را برنده باشی وگرنه ملول بار بر صندلی اتاقت می نشینی و به حسرت های از دست رفته ات با لبخند تلخی که خودم نمی خواستم، دست های تشویق در مقابل دیگری را نظاره گر می کنی.


فریاد ماندن بر می خیزد از دهانه این چاه فرسوده. من در انتهای این دوست داشتن می گویم: بمان. تو در ابتدای رفتن بی میل تر از هر وقت دیگری نگاهت را از نگاهم به اتمام می رسانی. تاریکی گمشده در شهری که مردمانش سیاه پوش قدم بر می دارند. اما احترام به انتخاب. چیزیست که پدرم در یه روز زمستانی در گوشم زمزمه کرد. می توانی بگریزی از این مکان. حتی می توانی فراموش کنی: روزی که بهم قول دادی همیشه پیشم خواهی ماند. از یاد ببری آرزوهای که با من می بافتی. من قدم زدن در تنهایی را قبل از آمدنت آموخته بودم پس نگران من نباش. به رفتنت وفادار باش تا من به فراموش کردنت باشم.


به نظرت باران چرا می بارد؟ تا حالا تفکر کرده ای درخت کنار چرا وقت بهار شگوفه می دهد؟ یا اصلا روی پشت بام کلبه ات دراز کشیده ای و اندیشه کنی ماه چرا به تو نگاه می کند؟ خدای من این همه پرسش این همه راز. چه کسی پاسخ ها را می داند؟ در کوچه های این آبادی حرکت می کنم. پسر بچه ای افسار گاو قهوه ای رنگ را گرفته و به سوی چَرا می برد. در چهره پسر بچه ترسی نیست، پس به چه چیزی فکر می کند؟ وقتی به پایان حرکتم می رسم. دختر بچه ای با موهای بافته شده پشت پنجره به عروسک های مغازه زل زده است. یافتن این ذهنیت راحتر است. درست می گویم؟ ما همیشه به چیزهای دقت می کنیم که بتوانیم آنها را درک کنیم اما گاهی باید به چیزی به اندیشم که از ما فراتر است. حال باید انتخاب کنید که طرز فکرتان را افزایش دهید یا آرواره تان را بیهوده تکان دهید. باز هم انتخاب با شماست.



سلامی بر مَرگ. سلامی بر تمام وجود مُردن. با من فریاد بزن مُردن را. دیگر ارزشی ندارد این دنیا. زمین حرف آخرشو به خداوند زده: من؛ می خواهم بروم. مخلوقهایت را از روی من بردار. این پایان خطه دوستان. این مسیر دیگر ادامه ندارد. دست های چپتان را نزدیک کنید می خواهم نامه تان را بهتان بدهم. اما اگر دوست دارید آنها را بسوزانم. همه می دانند درِ که به سویمان گشوده می شود. در آن خبری از نهر های خروشان نخواهد بود. این انتخاب ما بود پس اشک نریزید. شیطان لبخند می زند. فرشتگان دیگر بدون احساسی راه را نشان می دهند. آیا این برای خداوند شکست تلقی می شود؟! 


باران می بارد بر سر تنهاییم. نسیم می خواند نغمه تنهاییم . در این شباهنگام تنهایی خیابان رهگذری ندارد جز من. تو شروع کننده زندگی ام بودی اما چقد زود به چراغ قرمز رسیدیم.  من تو را در آغوش می گیرم با اینکه شدنی نیست اما چه اهمیت برای حال خراب من. من تو را در این تاریکی مطلق انتظار می کشم، چه اهمیت که خورشید سر زد. من هنوز تو را دوست دارم. دوست داشتنی به وسعت خیالم. با اینکه من تنها هستم در این خیال. تو در خیالی دیگری. دیگر خیال هم وفای ندارد. دیگر چراغ خیابان حوصله روشن ماندن ندارد. عبوری نیست در این غبار آغشته به بی کسی. من در خفقان تنهایی تو را می خواهم و تو بیشتر از هر وقت دیگری در دسترسم نیستی.


به نام خدا

در این روز خاص. تمام مطالب قبل را در بخش پیش نویس ذخیره کردم. حدود دو سال از عضو شدن در خانواده بیان می گذرد. ممنون برای افرادی که مرا خواندند، برایم کامنت گذاشتند و مرا لایک کردند. باید از

نویسنده برتر بیان تشکر کنم. ممنون بخاطر بودنت. ممنون برای خواندنت. امیدوارم ارزشِ ارزش دادنت داشته باشم.

من یه نویسنده اتفاقی بودم.

ممنون بخاطر اینکه من را در جمع خودتون جای دادید.

برای مدتی متن هایم منتشر نخواهند شد.

تا دیداری دیگر بدرود. . 

*آدرس وبلاگ پاک نخواهد شد.


- سلام

+ سلام، چطوری؟

- حوصلم سر رفته.

+ ای بابا

- چکار کنیم؟!

+ خوب ؟ ؟ ؟ اهم ؟ آخرین بار کی ایرانو تحریم کردیم؟

- حدود دو هفته پیش 

+ اها یادم اومد، سپاه بود

- خوب؟

+ چیزی مونده از ایران که تحریم نیست؟

- ایول :) صبر کن فکر کنم؟ ؟ صدا سیما خوبه؟

+ آره بد نیست بریم برای امضاء.

 ( وقتی شنیدم : "وبسایت کاخ سفید درحال جمع آوری امضا برای تحریم بعدی صداوسیمای جمهوری اسلامی (IRIB)" این ماجرا اومد تو ذهنم.)



سلام 

اگه فکر کنید خودتونو میشناسید! چقد دیگری را میشناسید؟ دیگری می تونه والدینتون باشه، همسرتون یا فرزندتان.فیلم جستجو (Searching 2018) به کارگردانی آنیش چاگانتی از دیدی کاملا متفاوت ما را با فضای مجازی آشنا تر می کند. پیشنهاد من دیدن این فیلم با خانواده است.

دانلود با کیفیت BluRay 720p ریلیز MkvCage

دانلود زیرنویس

--------------------------------------------------

به نظر من آموزش در ایران از شکل تاسف بار هم گذشته! اما منظور من فقط آموزش تحصیل نیست بلکه جنسی!  در حالی که والدین بخاطر حیا یا چیز دیگری از حرف زدن و بحث کردن با فرزندشان سر باز می زنند. در بیرون و مکان های مثل مدارس خیلی وقته که آموزش علم را به فراموشی سپرده اند چه برسه به این! 

شما مستند انقلاب جنسی رو دیده اید؟ این مستند که در سه قسمت تولید شده است تا حدود زیادی به خیلی از پرسش های که شما نسبت به نظام جنسی خارج دارید پاسخ خواهد داد.

تهیه این مستند: 1film.ir

------------------------------------------------

در کلاس عقیدتی امروز که برای سربازها می گذارند. سخنگو محترم در مورد ازدواج صحبت کرد. اینکه چگونه به شناخت برسیم و یه ازدواج با دوام داشته باشیم. داخل ذهنم زمان گوش دادن این چیزها می اومد ( شناخت نیاز به زمان داره و زمان برای کسی که نیاز داره( منظورم نیاز جنسی) چیز بی معنیه مثلا کسی که یه روز تمام گشنگی کشیده نمی تونه ساعت 2 شب راحت بخوابه و تو بگی برای خوابیدن باید بری به تخت خواب تا بخوابی و در اینده وقتی غذای فاسد دید و خورد و مسموم شد درست نیست بهش بگید گفتم باید غذا رو بررسی کنی!)  



پایان :)


1

گاهی چیزهای به ما اهدا می شود. مثل چشم یا لبخند. اما گاهی چیزهای هست که ما بدست می آوریم. هر انسان ارزشی متفاوتی دارد و چیزها هم به نبست ارزشی متفاوت دارند. در کل ارزش انسان به چیزهایست که به دست می آورد. چه چیزی ارزش را بالاتر می برد؟ یا در ابتدا باید پرسیده شود چه چیزی به انسان ارزش می دهد؟ به نظر من شناخت قرآن می تواند در آغاز به انسان ارزشی بدهد. اما چه شناختی؟ اینکه ما چیستیم؟ چه می خواهیم و چه می شویم؟ من میدانم انسانم که می پرستم خدا یکتا را، آفریده شده ام تا بپرستم او را و زمانی خواهم مرد تا بازگردم به سوی او. اینها جواب های مختصریست از سوال های مطرح شده. اما گاهی پیش می آید که شما میل به فهمیدن بیشتر دارید. آیا ممکن است؟ 

2

انسان به صورت خودجوش بلوغ جنسی می یابد. مهمترین نکته در نحوه و چگونگی ابراز این بلوغ است. ما می توانیم با م و خواندن کتاب های مفید این نیاز را برطرف کنیم. اما گاهی آموزشی داده نمی شود! فرد به صورت اتفاقی یا کنجکاوانه به آن برخورد می کند. و طبیعتا لذت چیزیست که به سختی می توان از آن چشم پوشی کرد. تداوم این لذت در فردی که درگیر با خود است باعث از هم پاشیدگی ذهنی او می شود.


لحظاتی پیش همکاری ام را با کانال یک مشت پالس  به پایان رسید. بخاطر اعتمادی که بهم داشتن، تشکر می کنم و امیدوارم آینده موفقی داشته باشند.

در پایین هم می تونید متن های که تو این مدت در کانال منتشر کردم بخونید :)

-----------------------

آسمان لبخندی مجانی برای من می زند. مثل پدری دل سوز چشمانش را دوخته به قدم های که بر می دارم. نوازش می کند مرا زمانیکه خسته ام. به آغوش می گیرد وقتی دل شکسته ام.

چه کسی مهربانی را دوست ندارد؟! 

چه کسی نگاهی از لبخند نمی خواهد؟!

| سوشیانت |

-------------------------

+ یه بار سعی کردم ادم خوبه باشم!

- سخت بود؟!

+ نمی دونم، آخه باید به خیلی چیزها فکر کنی برای همین برگشتم.

| سوشیانت |

-------------------------

من فریادت بودم. اما تو سکوت اختیار کردی. .

|سوشیانت|

------------------------

- خیلی ها می گفتند من ادم بدی هستم تو دنیا! 

+ بودی؟

- آدم بده! اول آره باور کردم ولی وقتی فهمیدم خوب بودنو خودشون تعریف کردن، دیدم زیاد هم خودشون خوب نیستن.

|سوشیانت|

-----------------------

- می خواهم بمیرم.

+ چرا؟!

- وقتی متولد شدی گفتی: چرا؟

|سوشیانت|

----------------------

من از قلب ها نوشتم 

اما

 صدایی آمد که انسان ها مدتهاست که  قلبشان فقط یک تپنده است.

|سوشیانت|

---------------------

می گویند شب است اما دروغی پیش نیست چون ستاره ام را در آسمان نمی یابم. .

|سوشیانت|

----------------------

من تو را صدا می زنم اما تو شنونده خوبی نیستی

بر دیده ات می ایستم اما دیدبان خوبی نیستی

یا شاید من

منظره خوبی نیستم. .

|سوشیانت|

-----------------------

انسان های بی شماری را می شناسم که دوست دارند بمیرند. نمی دونم این یک تلقین است یا یک خواسته. ولی یه زمانی وقتی کسی اینو میگفت طرف مقابل در آغوشش می گرفت ولی الان با یه پوزخندی به معنیه: هیچ غلطی نمی کنی مکالمه رو به پایان می رسونند.

|سوشیانت|

----------------------

دوست داشتید چه کسی باشید؟ دوست داشتید صبح ها در آغوش چه کسی طلوع خورشید را تماشا کنید؟

اگه جواب سوالها را می دانید یعنی شما هنوز دوست می دارید. در زندگیتان یک زمان و برای بعضی ها بیشتر تکرار می شود.که، باید انتخاب کنید که دوست داشتن را تداوم ببخشید یا به اتمام برسانید. شما دارید انتخاب می کنید. این تا وقتی خوب هست که تنفر ایجاد نشود.

منظور من را متوجه می شوید؟

|سوشیانت|

--------------------

در انتظار بارش دوباره ای، چشم های به آسمان دوخته ام. در انتظار آمدنت، لبخند های بر لب هایم بسته ام. اما هر کدام پس از روزی خاکستر شدند. چه مرگبار است دروغ آمدنت. تو برگشتی نخواهی داشت. شاید اصلا در جواب سلام من بگویی: شما؟

|سوشیانت|

-----------------------

با غروب هیچکس به خواب نمی رود و هیچکس احساسات غمگینش را لمس نمی کند.او می رود بی آنکه فردی نگاهش و حتی صدایش را بشنود. بی آنکه هوسی برای شما در سر داشته باشد.در جاهتان بشینید.او دیگر رفته است.اما فردا می آید ولی این را نمی دانم آیا ما فردا هستیم!

|سوشیانت|

----------------------

تو را صدا می زنم. با اینکه می پندارم انتهای این فریاد به تو نخواهد رسید. اما برای من یک تسکین است از تنها تلاشی که می توانم به سوی تو انجام دهم. 

|سوشیانت|

-------------------

- سلام

+ سلام، چند روز نبودت! خوبی؟

- چند روز پیش خیال می کردم که به جز تو می تونم به چیزهای دیگری هم فکر کنم اما فقط تونستم به یه چیز فکر کنم.

+ اون چی هست؟

- مُردن.

|سوشیانت|

---------------------



- منم دوست داشتم آدم موفقی باشم.

+ چرا نیستی؟

- روزی روی نیمکت از رو رفته پارک نشسته بودم. توجه ام را گنجشکی جلب کرد که مدام از شاخه درخت به پایین سقوط می کرد و سپس به بالا درخت صعود! خیره تر که شدم دیدم گنجشک دیگری که از این دنیا رخت بسته است، در حالی که تکه نان خشکیده ای در دهانش دارد در کنار تنه درخت پیر افتاده است. موضوع اینجاست هر دو گنجشک نر بودند. گنجشک زنده می توانست نان خشکیده را از دهان گنجشک مرده به رباید و در خانواده اش یک آدم موفق لقب بگیرد اما ماند و برای هم جنسش سوگواری می کرد. من یاد گرفته ام از آن، که اگر موفقیت به قیمت از دست دادن اخلاقیت باشد، یک بازنده بودن انتخاب بهتریست برای من.

* اینکه گنجشک با برداشتن تکه نان و بردن آن برای جوجه های گرسنه اش، در اخلاقیت بازنده شده. برای منم موضوع ابهامیست. در کل منظور من زاویه دیدیست که در آن انسان ها گاهی بی تفاوت از کنار دیگر انسان ها عبور می کنند. آیا پیروزی ارزش این چشم پوشی ها را دارد؟ احساسات کجا می رود؟ 

* داستان تا حدودی خیالیست در واقع اصل داستان بر می گردد به یک سال پیش، خاله ام تعریف می کند که داخل جاده بودم. نظرم را پرنده ای (یادم نیست اسم پرنده) را دیدم که مدام از روی کابل های برق به سمت آسفالت میاد و بعد بر می گرده وقتی نزدیک تر شدم. دیدم. هم جنسش روی آسفالت مرده.


زمانی که بعدازظهر همچون من رخت می بست برای رفتن، من در سردرد خفیفی بخاطر کمبود خواب رنج می بردم. اما پیش روی کردم به سمت خانه مادربزرگم. در حالی که تسکین دردم را در چای خاله ام می دیدم. اما آن را در کتابخانه اش یافتم. مدتها پیش صادق1 را در کنار دایی ام دیده بودم. اما هیچگاه بوف کور2 را نخوانده بودم. صادق پیش می راند و خیلی دقیق توصیف می کرد و مرا تشنه و سپس قطره امیدی به من می بخشید. نمی خواست سیراب شوم تا دیگر تشنگی را نچشم. بعد از همراهی کوتاهی به او یادآور شده ام که نیاز دارم در خود به اندیشم هر آنچه را خوانده ام. اما بهش قول دادم که فردا بازخواهم گشت زیرا من هنوز سیراب نشده ام.

1-صادق هدایت (زادهٔ ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ - درگذشتهٔ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰) نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی بود.

2-بوف کور اثر صادق هدایت، رمانی کوتاه و از نخستین نثرهای داستانی ادبیات ایران در سدهٔ ۲۰ میلادی است. این رمان به سبک فراواقع نوشته شده و تک‌گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. 


ره سپارم به دره ای که یاد آور روزهای گذشته ام است. مسافرم به جزیره ای که مدتهاست متروکه مانده است. اما من یک گردشگر نیستم. به جای می روم که من را از خود بیشتر و حتی بهتر می شناسد. مکانی که بهم هویت بخشیده است. می روم تا بگویم: بازگشته ام. من دلتنگ هستم، پیش می روم. پیش می روم به زمانی که خرسند بوده ام. ترکش کردم چون تنها بودم. بازگشته ام با این جمله، هیچگاه خود را برای دیگری ترک نکن. من رود ها را دیده ام و از کوهستان ها گذشته ام، اما در هیچ مکانی بیشتر اینجا آرامش نداشته ام. در اتاقم را می گشایم و کتاب های چشم انتظار مرا در آغوش می کشند.  .

*شاید هیچگاه

رفتنی نداشتم، اما اکنون اگر هم بود بازگشته ام :)

*متن در میان گرفته شده (مظمون) سه چیز هست: مغزم، اتاقم و وبلاگم.



جستجوى نامهاى کاربران تلگرام وسیله اى براى آشنا شدن با دوستان جدید نیست. مردم معمولاً دوست ندارند پیامها را از افراد بیگانه دریافت کنند. اگر پیامهاى شما پذیرفتنى نباشند، آنها شما را ریپورت  مى کنند. اگر اعضاى گروه پشتیبانى ما ریپورت را تأیید مى کنند، اکانت شما محدود مى شود. لطفاً فقط با اشخاصى که منتظر پیامهاى شما هستند تماس بگیرید.

|Telegram|


صدای من از دهاتی دور که در آن نه هیاهوی دروغ گفتن بود و نه سکوت خیانت کردن سرچشمه می گیرد. بشنو صدای مرا که صدا من، هویت من است. من می نازم به صدای زنگولهِ گوسفندی که برای رفع عطش تنشگی مرا دنبال می کند. من می نازم  به نغمه مادرم که برای برادر کوچکم آرام آرام در گوشش زمزمه می کند. گاهی عشق را سحرگاهان زمانی که با بانگ "الله اکبر" پدرم بر می خزیم می بینم. صدای پیچیده در برگ های سرو که باز نسیم مهمانشان شده است. گاهی هم عاشق میشوم، عاشق شُر شُر آب که از روی سنگ دل بسته به خاک دنیا عبور می کند و زندگی را در چیزی دیگر به گوش می رساند. دوست دارم بلند بخوانم، با صدای آرام حرفهایم را، افکارم را و نیارهایم را. افسوس در این مکان و زمان می انگارم که کسی نمی فهمد واژهگان درهم تنیده ام را. شاید باید منتظر فریاد مرگ باشم. تا بیایید و شیونی برای مادرم بسراید. صدایم نمی لرزد از این سخن اما مطمعن هستم با اشک های مادرم اشک خواهم ریخت. با فریادش فریاد خواهم کشید. افسوس که مرگ هم از من دریغ شده است.


+بارها نوشته ام و بارها پیش نویس کرده ام.


دیگر از باریدن خبری نیست. دیگر از خندیدن اثری نیست زیرا دیگر دوست داشتن در کلبه دلم اقامت نمی کند! مثل همیشه کلمه معروف را بازگو می کنم: پشیمانم.

اما بی تاثیر هست زمانی که ابرها دیگر از این آسمان گذشته اند و از انسانیت به دور است باد را دشنام بگویم!

دوست دارم عصبانی نشوم و دوست دارم بی اختیار گریه کنم. 

 دوست دارم در مقابل آینه به ایستم و رخ در رخ چهره رو به رو بگویم: دوستت دارم.

دوست داشتن چرا اینقد زیبایی؟ 

دوستم داری، دوست داشتن؟

 چه کسیست که در این سراب ممتد باز گوید به من: دوستت دارم. 



صدای من از دهاتی دور که در آن نه هیاهوی دروغ گفتن بود و نه سکوت خیانت کردن سرچشمه می گیرد. بشنو صدای مرا که صدا من، هویت من است. من می نازم به صدای زنگولهِ گوسفندی که برای رفع عطش تنشگی مرا دنبال می کند. من می نازم  به نغمه مادرم که برای برادر کوچکم آرام آرام در گوشش زمزمه می کند. گاهی عشق را سحرگاهان زمانی که با بانگ "الله اکبر" پدرم بر می خزیم می بینم. صدای پیچیده در برگ های سرو که باز نسیم مهمانشان شده است. گاهی هم عاشق میشوم، عاشق شُر شُر آب که از روی سنگ دل بسته به خاک دنیا عبور می کند و زندگی را در چیزی دیگر به گوش می رساند. دوست دارم بلند بخوانم، با صدای آرام حرفهایم را، افکارم را و نیازهایم را. افسوس در این مکان و زمان می انگارم که کسی نمی فهمد واژهگان درهم تنیده ام را. شاید باید منتظر فریاد مرگ باشم. تا بیایید و شیونی برای مادرم بسراید. صدایم نمی لرزد از این سخن اما مطمعن هستم با اشک های مادرم اشک خواهم ریخت. با فریادش فریاد خواهم کشید. افسوس که مرگ هم از من دریغ شده است.


+بارها نوشته ام و بارها پیش نویس کرده ام.


ره سپارم به دره ای که یاد آور روزهای گذشته ام است. مسافرم به جزیره ای که مدتهاست متروکه مانده است. اما من یک گردشگر نیستم. به جای می روم که من را از خود بیشتر و حتی بهتر می شناسد. مکانی که به من هویت بخشیده است. می روم تا بگویم: بازگشته ام. من دلتنگ هستم، پیش می روم. پیش می روم به زمانی که خرسند بوده ام. ترکش کردم چون تنها بودم. بازگشته ام با این جمله، هیچگاه خود را برای دیگری ترک نکن. من رود ها را دیده ام و از کوهستان ها گذشته ام، اما در هیچ مکانی بیشتر اینجا آرامش نداشته ام. در اتاقم را می گشایم و کتاب های چشم انتظار مرا در آغوش می کشند.  .

*شاید هیچگاه رفتنی نداشتم، اما اکنون اگر هم بود بازگشته ام :)



غروب نزدیک و نزدیک تر میشد ولی ما هنوز سرگرم بازی کردن بودیم. یکی در لباس پلیدی، دیگری در لباس پاکی. یکی هوس قدرت و دیگری تشنه لذت. هر چه می گذشت درد برایم فقط یه کلمه نبود تبدیل به یک حس شده بود. اما او همچنان شلاق می زد! فریاد بعد از فریاد، این خشونت تمامی نداشت.  یا باید میمردم یا باید راهم را جدا می کردم. بلند شدم، خاک های چسبیده به تنم را تکان دادم، شمشمیر چوبی ام را بر زمین انداختم و برگشتم که مرا در آغوش کشید وقتی تصمیم به رفتن گرفته بودم. اما دیگر احساسی بهش نداشتم. نمی توان از فردی که احساسی ندارد تقاضای بوسیدن کنی!

 


در ادامه مطلب می تونید ترانه و عکس مرتبط با متن را گوش بگیرید و ببینید.

 

ادامه مطلب


کمی دورتر از کلبه جای که رودخانه نیو اورلین1 بهترین منظره را میدهد، بهت گفتم: پیشم می مونی؟ گفتی: برای اینکه بتونی کسی با خودت هم قدم کنی باید پول داشته باشی. نه اخم کردن و نه خنده ولی آنروز تو دلم بهت قول دادم به دستش میارم و تنها قدم خواهم زد.

یک روز که دختر بچه قصه ما داشت خواب شازده با اسب سپید می دید و وقتی آقای اسنو2  فکر می کرد هر چی بود داخل سلول زندانی کرده اما نمی دونست جانی بی گود3 هنوز بیرونه.

ماسک خرگوشیمو زدم و به آقای بورس4  گفتم: سلام، گفت: سلام جانی بی گود. گفتم: آقای بورس هر چی داری خالی کن وگرنه خانم بورس تنها میشه. اونم کیسه منو گرفت و پر کرد.

خورشید به وسط های آسمان رسیده بود که تو رو کنار رودخونه دیدم. ایستادی و دستهاتو بردی بالا و التماس می کردی شلیک نکنم! حقارت چیزی بود که داخل چشمانت دوباره دیدم. ولی جانی بی گود یک آدمکش نبود.

ماسک خرگوشیمو برداشتم و تو گفتی: جانی.

ولی بدون اینکه احساسی نسبتت داشته باشم ازت رد شدم و همونجوری که بهت قول دادم تنها قدم زدم .

 

1) اسم شهر از متن ترانه گرفته شده است.

2) نامی که نویسنده به داستان داده است و پلیس شهر نیو اورلین

3) اسم شخصیت داستان و شخصیت ترانه

4) نامی که نویسنده به داستان داده است و صتدوقدار بانک نیو اورلین


در ادامه مطلب می تونید ترانه و عکس مرتبط با متن را گوش بگیرید و ببینید.

ادامه مطلب


کنار حوض می نشینم، ماهی ها تو را از من می خواهند؟ نسیم سراغ پیچش موهای تو را از من می گیرد؟ نمی دانم چگونه بهشون بگویم: دیگر تو را نخواهند دید. قدم برداشتی و ما تنها ماندیم. ادامه بده من دارم دنبالت می کنم. تو دیگر مرا دوست نداری، چه قبر نمناکی.

اگه اینجا خوشحال نیستی به حرف های من گوش نده و ادامه بده، برو به سمتی که در آن گنجشکان هر صبح لبخند به لبهایت می آورند. نمی توانم دروغ بگویم: زمانی که مهتاب به ملاقاتم می آید در آغوشش خواهم گرفت و تا زمان رخت بستنش اشک خواهم ریخت.

هم سان پسر بچه ای هستم که از یک خواب خوب، بد بیدار شده. کسی که همشیه در کنارم بود، حالا نیست! کسی که می گفت: دوست داشتنت خوبه، حالا نیست! برگرد، بار دیگر. برگرد به این آغوش در انتظار. میشنوی صدایم را؟ فریادت می زنم با اینکه جوابی دریافت نخواهم کرد،اما نامت کافیست که بگویم: دلیلی برای زندگی دارم.


همیشه ما را از شکست خوردند می ترسانند. سعی می کنند به صورت مطلق ما را از ریسک کردن دور کنند. اما در میان این خواسته مکثی وجود دارد. دقایقی که به خودتون بستگی دارد، دقایقی که آزادید برای چند سال یا حتی برای تمام عمرتان تصمیم بگیرید. شاید شما از افرادی باشید که با خونسردی تمام در مقابل خانواده اش می ایستد و می گوید: اما من انجامش خواهم داد و پایه همه چیزش هستم. اگه خانواده تون بعد از این حرف باز باهاتون مخالفت کردند، باید بگویم: متاسفانه، خانواده ترسویی دارید! یا اینکه اینقد از شما بی ارادگی دیدن که به مخالفتشون اصرار می ورزند.

ما دو مدل ترس داریم. یکی قبل از حادثه ممکن و یکی بعد از حادثه انجام شده. من در مورد ترس اولی صحبت می کنم.خود ترس بد نیست. به نظر من ترس حاصل دقایقی هست برای اینکه شما بیشتر فکر کنید. یک ترس خوب یا شما را متوقف می کند یا با برطرف کردن مشکل در ادامه دادن به مسیرتون کمکتون خواهد کرد.

موفقیت آخرین گامی هست که بر می دارید ولی در ابتدای هر گامی، ترسی وجود دارد. ترس نشدن. اینجاست که اراده میاد وسط. و با سوال: چقدر از خودم توقع دارم؟ می توان به سوال های زیادی پاسخ داد.

شاید بدترین ترس، ترسیدن از افسوس و حسرت خوردن باشد. مراحلی که بیشتر مواقع بازگشتی ندارند. 


آسمان وعده رنگین کمان داد اما امروز بعدازظهر که زمان وفا به وعده رسیده، نباریدن ابرهای سیاه را بهانه می کند! پنجره چند روز پیش زمزمه کرد برایم اگر مقابلش به ایستم خواهم یافت دوست های زیادی اما چند روز از وعده اش می گذرد، با لبخند نگاه نمی کنم بهانه می کند! مدام وعده و سپس بهانه، خسته کننده است.

خسته ام از انتظار های که در پایان نرسیدن است. خسته ام از امیدهای که در آخر سقوط است. پس تصمیم را گرفتم. یک شب که خورشید در حال بلعیدن تاریکی بود. کیفی که سر شب لوازم لازم را گذاشته بودم برداشتم. نامه ام را بر روی میز گذاشتم و از بالکن به آرامی بال زدن یک جغد سفید پایین آمدم. با هر قدمی یک قدم از دهکده وعده ها دورتر می شدم. دورتر و دورتر.

نزدیک مزرعه ای شدم که در آن مترسگی وعده نگهبانی از دانه های خواب آلود گندم را داده بود! خورشید به سان شلاقی پرتوهایش را بر تنم می زد. در بالین تنه درختی پناه بردم. به خواب عمیقی رفتم. خوابی که هر مرد جوانی دست در دست یار می بیند.


ادامه دارد.

من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟

من مثل شب های گذشته خواب خوشبختی ندیدم، متاسفم. کنار هم بودن یک رویا نبود، یک انتخاب بود از جانب شما، متاسفم که من نبودم. دو روز پیش وقتی هوا در حال تاریک شدن بود روباه مکار مزرعه آمد کنارم لب رودخونه نشست و گفت: انسان ها دو جوراند. ادمهای که بد اند و حیله خوب بودن بلدند و ادمهای که خوب اند و از خوب بودنشون ناراحت اند. گاهی می توان تاسف جوجه گنجشکی خورد که بعد از اولین پرواز، باد شدید امد و به صخره خورد. من بادِ بودم که مقصر شناخته شد! و شما صخره ای که هیچگاه فرو نخواهی ریخت! اما گنجشک کیست؟! گنجشک قلبی بود که بدون عقلانیت شروع به پرواز کردن کرد.


چه تصمیم های که در پایان شب دیروز گرفته و صبح امروز به فراموشی سپرده شد. شنیدی می گویند: هیچگاه شنبه نمی آید؟ آنقد انکار شده که خودش هم میلی به آمدن ندارد. چه کسی می تواند به من تضمین دهد که فردا زنده خواهم ماند؟ پس چرا باید برای آینده ام برنامه ریزی کنم؟! وقتی یادداشت های گذشته ام را نگاه می کنم، در می یابم جنگ جوی خوبی نبودم. حال می توان با گفتن: تغییر، به واقعیت دلخواه تبدیل شود؟! حال من زجر آور گذشته و تهی بودن آینده ام است. شاید مرگ بتواند به من آرامش دهد اما من آنقد گناه دارم که این دریچه را بر روی خودم بسته ام. الان زمانش رسیده که بگویم بلند می شوم و تغییر می کنم! اما دیگر چشمهایم به زبانم اعتماد ندارند. پس این تفکر، این نوشته ها چرا بر سر انگشتهایم جاری می شوند؟! دیگر نمی توان به من برچسب خدا باور را زد وقتی چشم نیاز به دیگری دارم. من مدام شعار می گویم، خسته نمی شوم؟! من زمانی دربین توانستن و شدن بودم ولی اکنون در میان تقدیر ایستاده ام! بدون توقف این فکر در مغزم موج می زند که در پایان این نوشته ها وقتی روبه روی آینه خواهم دید، چه چیزی بگویم؟! 


همه دوست دارند پروانه ای برای شمع باشند. اما من اکنون میلی به از دست دادن خود برای دیگری ندارم چون توقع نداشتن به دیگران را زیر سوال می برد یا اینکه هنوز شمع ام را نیافتم. مادر لبخند می زند با اینکه قطعه های بشقاب چینی اش زیر پاهایم برق می زنند. چرا مادر نمی تواند یک شمع باشد؟!


من دوست داشتم آسمان باشم اما هر چه بالاتر می رفتم اون بالاتر بود! وقتی چند روز از سرم گذشت تصمیم گرفتم دریا باشم، رفتم کنار رودخونه و  خودمو انداختم توش وقتی اومدم بیرون فقط سردم بود و به وسعتم اضافه نشده بود! سرم رو ت دادم و گفتم: من مدتهاست راه رو اشتباه رفتم، من دوست دارم درخت باشم. رفتم بالای تپه رو به روی درخت کِنار ایستاده ام و دوتا دستم را به عرض شانه کشیدم. میشه گفت موفق آمیز بود ولی پرنده ای مرا برای ساختن لانه اش انتخاب نکرد! 

خندهخنده. بچه های شهر به من می خندند! اونها دوست دارند انسان باشند! خسته کننده نیست؟! یک شب وقتی همه به جز مادر و پدرم داخل رخت خواب بیدار بودند، از پنجره نگاه به تپه می کردم که اکنون به رنگ سیاه کشیده شده بود. که یک گرگ ماده زیر هونجه های چیده نشده موذ کرده بود! یک بار تصمیم گرفتم سگ باشم اما وقتی دیدم نمی توانم یک استخوان ران را قورت دهم، منصرف شدم. برای همین گرگ شدن هم نه.

هیچکس با من قدم نمی زند، بزرگترها کوچکترها را از من دور می کنند آنگاه جلو سر در امام زاده ها طلب آمرزش می کنند! آنها از خداوند می خواهند که فرزندشان عاقبت بخیر شود. پسرهای که روزها به دنبال دخترها هستند و وقتی شب گرسنه شون میشه هیچ فرشته ای مثل مادرشون نیست! دخترهای که کوتاه می کنند عقلشان را تا نشان دهند آزاد اند! 

نمی توان گفت بخاطر ترس ولی اصلا دوست ندارم خداوند باشم. حوصله ندارم یک جا بشینم و منتظر عملکرد دیگران باشم. ولی ابلیس چرا که نه چون همه ازش می ترسند ولی منتظر اند تا بیاد و زنگ خونه شونو به صدا در بیاره! یک بار وقتی از خواب بعد از ظهر بیدار شدم و لب پنجره رفتم را دیدم که سینه ای داشت. نمی دانم برای دیدن غیراختیاری به جهنم خواهم رفت یا نه ولی وقتی به آدم های که آفریده نگاه می کنم. زیاد هم بعید نیست! 

تنها چیزی که دوست ندارم باشم انسان بودن است. انسان ها می بوسند با این دورنما که می توانند بعدش توبه کنند از گناه خود! انسان ها در آغوش می کشند در حالی که متنفر هستند! انسان ها می خندند در حالی که عبوس هستند! شاید الان دیگر فرشته ها به شیطان حق می دهند! نه من واقعا دوست ندارم انسان باشم. 


  • من فریاد یک صخره در جزیره ای میان اقیانوس هستم که می خواهد کوهساری با دامنه ای وسیعی باشد. 
  • من ناله ای سکوت وار در دل جوجه گنجشکی هستم که قبل از بُغض می شود در چشمانش خواند، می خواهد شاهینی در میان جنگل های انبوه باشد. 
  • من آفریده ای هستم که قرار نبود هیچگاه لبخند بزنم. هیچوقت نتوانم طعم یک آغوش شیرین را در نیمه های شب بچشم. مرا (کاکتوس) انداختی در تنهایی آنگاه وحی دادی بخاطر نعمت های که دادم شکر گذاری کن! 
  • من پدر (مورچه) خانواده ای هستم که بعد از مسافرتی طولانی وقتی داشتیم تنی از کار کردن در می آوردیم، سیل به جنگل انداختی و تنها چیزی که از ما ماند تخم های بود که آب بی رحم با خود به غارت می برد.
  •  من جان داری هستم که می سوزم تا بگویم عده ای زنده اند! بر روی فرزندانم حک می کنند تا بگویند بودند! من (درخت) یا او (انسان) چه کسی سزاوار برتری بودن است؟


  • فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ.
  • (تا اندیشه کنید) درباره دنیا و آخرت!.
  • سوره البقرة - آیه 222 -جزء 2 - ترجمه مکارم شیرازی

  • وَاسْتَعْمَرَکُمْ فِیهَا فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ.
  • و به درگاه او توبه کنید که البته خدای من (به همه) نزدیک است و شنونده و اجابت کننده است.
  • سوره هود - آیه 61 - جزء 12 - ترجمه قمشه‌ای

باز میخای بری تو رویا؟! تو هیچی نیستی بدبخت. باز میخای چه رویایی ببینی؟ خواننده شدی یا یه شرکت بزرگ داری (پوزخند) خاک تو سرت، چند سالته؟ چند سال؟! یه پسره هست با هم کار می کنیم. 18سالشه دوتا بچه داره، تو چی؟ یا میخای بگی عقل نداره! نه جونم یه ماشین زیرباشه از حمام ما تمیزتر، خب دیدی خودت خری. یا اها پول در اولویتت قرار نداره. برو تو خیابون یه دختر پیدا کن که بگی: نگاه کن به صورتم بیا زنم شو اگه پیدا کردی میشم خرت. بس کن جون عمه ات. نداری که نداری، اصلا چی میخاستی بشی که نداشتی که بشی؟! باز رفت تو فکر نگرد نیست که گشتم نبود، خالی خالیه مغز نه ها، کلا جمجمه ات خالیه. می دونی چیه، همه یه دردی دارن یکی پاش می لنگه یکی مثل مادرم سرش درد میکنه، یه از خدا بی خبر هم سرطان داره ولی درد تو هپروته. وقتی بچه بودی می گفتی منو اوردن فرزند خوندگی منتظر بازگشت بلقوه مادرم هستم. چی شد؟ تو ترافیک گیر کرده؟ موتور هست ها! بریم بیاریمیش. بابا تو جون عمه ات برو یه ور پشت بوم. فقط همین وسط پلاس کردی؟! همه هم خرما رو میخان هم خدارو تو هیچ کدومو. باو خیر سرت ادمی. این دنیا رو برای ما نساختن، آره که چی؟ خودمو از پشت بوم پرت کنم پایین! مگه ما از پدر شانس داشتیم که از خدا داشته باشیم! ببین اینکه در خونه زنگ بخوره یا نه به زنگش ربطی نداره به ادمی که درو باز می کنه ربط داره. میشنوی چی میگم؟ هویی کَری. داشمون(پوزخند) چی می گفتم! داشتم می گفتم من اونقد خلاف کردم که میرم جهنم چه با قاتل تو باشم چه نه. اگه میخای بری اون دنیا تا بفرستمت؟ اشغال هم خودتی. فعلا برم دوا مادرو بگیرم.


+ همیشه سعی کردم نوشته متفاوت و البته تاثیرگذار اول در خودم و بعد در خواننده ام داشته باشم. مطلب فوق تحت تاثیر فیلم مغز های کوچک زنگ زده اثری از هومن سیدی نوشته شده است.


می توانی دستت را گاز بگیری و گریه کنی اما برای لبخند زدن، نیاز به فعالیت بیشتری هست. همه انسان ها به دنبال لبخند هستند و همیشه از یکدیگر می پرسند لبخند می زنی یا خیر؟! در حالی بیشتر مواقع سعی نمی کنند علت لبخندی شوند، به راحتی می توان این جمله مرا رد کرد. اما من از انسان صحبت می کنم، شما از چی؟1 یک خانم زیبا می تواند بر لب یک مرد تنها لبخند بیاورد. اما منظور من این لبخند نیست! نوشته تحقیر آمیز در مورد یک نفر می خوانی و لبخند می زنی! این لبخند هم هدف من نیست. تا حالا شده به نداری کمک کنید؟ در حال کمک کردن لبخند زدید؟ مهمتر از کمکی که می کنید لبخندیست که می زنید. اگر به خانواده تون کمکی می کنید بعدش لبخند بزنید حتی اگر ناراحت هستید، خسته و کسل شدید ولی لبخند بزنید چون اگه نزنید انجام ندادنش بهتر بود. فکر نکنید اگر همیشه جدی باشید آدمی موفقی خواهید شد! من زندگی نامه های زیادی خوندم و دیدم و باید عرض کنم یک آدم موفق و خوب ندیدم که لبخند نزند. آدم ها جدی، غم آلود، کسل و . همیشه تنها هستند مگر اینکه پول داشته باشند. ما که پول نداریم پس لبخند بزنیم :) 


1- منظورم از جمله "اما من از انسان صحبت می کنم، شما از چی؟" خواستم تا شفاف سازی کنم منظورم تمام جانداران نیست.

+ مطلب های مرتبط با موضوع لبخند، |

لبخند تلخ| |

پشت لبخند| |

لبخند زدن|


من عاشق نمی شوم این را می توان از نگاه های رو به پایین هنگامی که از پیاده رو عبور می کنم متوجه شده باشی. شاید دروغ می گویم چون من زنده هستم و دارم لبخند می زنم! مدت های هست که می توانم تو را در صندلی شاگرد بنشانم و زمانی که سرعت و زمان ادغام می شوند به گوشت بسپارم ترانه های که به من حس زندگی می دهند. بهتر نیست؟ بگویم: متاسفم، که تلاشی برای با هم بودن نمی کنم! در حالت عادی من انتظار رفتنت را می کشم، اما هنوز ایستاده ای! فکر کنم متوجه شدی؟ زمانی میگذره که پنجره را باز نکردم، کارِ بسی دردناک. اکنون زمان اعتراف هست، اگر نباشی نمی خواهم بهار را ببینم. جواب گنجشک ها را چه بدم؟ نه نمی توانم کوچه را بدون تو تصور کنم. تو مثل شیپوری چشم های من را معطوف خودت می کنی. با اینکه تابستان فرا رسیده و از مبارزه ات با خورشید زمانی میگذرد، برگ های دلفریبت زرد شدند اما من اقرار می کنم عاشقت هستم.


+ مخاطب متن درخت شیپور جلو درب خانه است.


اگر از همان ابتدا خداوند از خودمان می پرسید: می خواهید در دنیا چه چیزی باشید؟ فکر نکنم جواب من انسان بودن باشد! ترجیح می دادم کاکتوسی در دل شن های داغ باشم که با آمدن ابرها در دلم قند آب می شد که باران خواهد بارید و معشوقه ام را در آغوش خواهم کشید. اگه هم می خواستم سخت تر باشد، سنگی می شدم در میانه رود تا هم قدرت خویش را وقتی آب را به دو نیم تقسیم می کنم جلوه کند و هم عبور از رود را تسهیل ببخشم. اگر دنبال زیبایی هم بودم شاخه چناری می شدم تا بلبلی از سر گم کردن راه بر شاخه ام بنشیند و از غم غصه ندای کند. البته چیزی که گذشت دیگه نمیشه کاریش کرد و بهتره بپرسم: می خواهید در دنیا چه انسانی باشید؟


اینروزهایم را نمی توانم با گذشته ام مقایسه کنم، روزهای پر رفت و آمد و شلوغ، متاسفم از اینکه بلاگری را دنبال می کنید که اینروزها ناتوان از نوشتن است. نمی دانم چه روزی اما روزی بر خواهم گشت و از خورشیدی ‌خواهم گفت که عاشقانه می آید و دل شکسته می رود. از نسیمی که دیگر کسی در انتظار خبری از او نیست.


من امید به رودی داشتم که هیچوقت مقصدش به سمت رودخانه ام نبود. در چاه نمناک زندگی در انتظار پرتو نوری بودم تا بیاید و راه درست را تقدیم من کند! من آن قطره بارانی هستم که در رویای دریا شدن بود اما در حالی که در خیالش غوطه می زد در مرداب تنها اسیر شد. گاهی وقت ها سرنوشت می تواند درد آور باشد اگر احمق نباشید. پس اگر می دانستیم با احمق بودن چقد خوشحال می شدیم هیچوقت بخاطر قدرت تفکر احساس افتخار نمی کردیم. اگر لبخند را نشانه خوشبختی بنامیم. نشانه خوشبختی شما می تواند به چه دلیلی باشد؟ لبخند در مقابل سلام خردسالی؟ این میتواند زیبا باشد اما زندگی سختی های بیشتری هم دارد! چه سختی بزرگتر از اینکه کودکی را بزرگ کنی که بیاموزد سلام کند؟! 

----------------

* به نظر من در این زندگی ما در دو جبهه هستیم، یک جبهه ایست که می توانیم نشانه ای برای خوشبختی باشیم و جبهه دوم زمانیست که نشانه خوشبختی داریم. با تفکری که من دارم پس خداوند کجاست. آیا خداوند نمی تواند به من احساس خوشبختی دهد؟ زاویه دید من زاویه دیگریست. وگرنه تشنه ای در بیابان با خوردن جرئه ای آب احساس خوشبختی می کند.


یکی از بودن دل شاد است و دیگری در انتظار به دست آوردن. من آن پسر بچه ای هستم که هنوز منتظر است تا بشنود کلاغ قصه ها به خانه رسید یا خیر. در جای ایستاده ام که هیچ چیز نیست حتی آینه و در حالی که به تاریکی خیره شده ام به اعماق این فکر فرو رفته ام، من انتظار چه چیزی را می کشم؟!

- باید عرض کنم هیچ چیز!

+ هیچ چیز؟

- آره

+ امیدوارم همه چی بهتر شود. 

- وقتی تاریکی میاد دیگر در انتظار شب نیستی!

+ اما! نوشته هات میگن در انتظار من هستی.

- تو، تو کیستی؟

+ من! نمی دونم. من کی هستم؟

- تو، من هستی. من تو رو در خیالم ساختم و سعی می کنم بهت برسم! ولی.

+ من هیچی نیستم، جز خودت

- در دل شب به دنبال تاریکی  گشتم!


من آن گنجشک در زمستان هستم که خداوند در لانه ام نه سقف ساخته و نه مرا به خواب زمستانی می برد. مرا رها کرد و گفت اگر تا بهار زنده ماندی پاداش می گیری. نه اونقدر زیبا هستم که در قفس حبس شوم و نه یاری تا خود را در آغوشش افکنم. من یک رها شده هستم که نیازم برای دیگری یک بودن است. درختان خشکیده و پنجره ها بسته، کدام نور امیدی برای پرستیدن. من کافر نشدم که شیطان هم از درس عبرت من آموخته است. می گویند: باید مرد؟! اما مرگ پایان دهنده رنج ها نیست. این را زمانی فهمیدم که ابر نگاه خورشید را گرفت ولی هنوز همه جا روشن بود. شاید آفریدن من جرمی بود که عذابش به گردن من افتاد. شاید اگر ایمان به پروردگارم داشتم که مرا اینچنین آفرید،  دردم تسکین می یافت؟ من خوشبختی را در جای خشک و نرم دانم و بلبل در بند قفس در آزادی! اما خوشبختی خواهان نمی خواهد سزاوار می خواهد. 


+ وابستگی یا علاقه، کدام حس نسبت به من داری؟

- من به کاکتوس اتاقم علاقه دارم و به لیوان قهوه ام. اما می توانم به جز آنها زندگی کنم یعنی وابسته نیستم.

+ بدون من چی؟

- شما را هیچوقت نداشتم که حس نبودنت را درک کنم.

+ و داشتنم؟!

- داشتنت یک آرزوست نه وابستگی. اگر بهت نرسم میگم به آرزوم نرسیدم ولی اگر وابسته ات باشم اون موقع میگم به زندگی نرسیدم.

+ خوب، تکلیف چیه؟

- مگه منتظری؟!

+ نباشم؟!

- نمی دانستم!

+ بعضی انتظارها بی حس اند. با اینکه طرف منتظره ولی اگه چیزی که میخاد نشه، غصه اش نمیگیره.

- من با غصه ام یا بی غصه؟

+ سعی می کنم تو را مثل باران بدانم. شاید امروز ببارد یا یک سال دیگه ولی آخر باران می بارد و وقتی روی گونه هام حسش می کنم لبخند می زنم.

--------------------------------------------

* زبان نوشتن صحبت روزمره هست تا تاثیر بیشتر و نوشته ها زیباتر باشند. با اینکه بعضی جاها به صورت ادبی نوشته شدن.


در میانه شب ابرها بر اساس ارزش دوست داشتن می باریدن. برای همین زمین من همیشه خشک می ماند. مدتی گذشت و ماه تمرین شب بخیر می کرد. به من؟ نه او بر اساس بلندی، صدا می کرد. داشت صبح می شد که بدنم شروع به لرزیدن کرد. ترسی از شکست، شکست قلبی که تقاضای دوست داشتن داشت. تصمیم گرفتم معبودی برگزینم تا نیازهای دست نیافرینم را از او طلب کنم. اما کسی را ندیدم که خداوند را بپرستد و از او بیاموزم. آنها بتی از فرستاده خداوند ساخته اند و از او طلب آمرزش می کنند! با اینکه خورشید به اواسط زمین رسیده ولی هنوز بدنم می لرزد. دوست داشتن، یک جمله است ولی در خودش یک زندگی را شکل می دهد. آدمی که تقاضای زندگی کردن دارد باید شهامت دوست داشتن گفتن هم داشته باشد. می دانم با مکثم ممکن است تو را از دست بدهم اما آن را پذیرفته ام. اگر می خواهی بری؟ برو مطمئن باش وقتی داری دور میشی با صدای بلند فریاد می زنم: دلم برایت تنگ می شود. می خواهم این نوشتن را خاتمه بدم اما در درونم چیزی میگه: نه، ادامه بده. آیا تو منتظری می مانی؟


چکه چکه قطرات باران از سوراخ سایبان راهی برای خودنمایی یافته اند. آسمان شلاق های قدرت را بر زمین ناتوان می زند. دیروز ابر های خسته از وعده باریدن فردا شب شلوغ را داده بودند. می دانی وقتی خورشید برود چه چیزی پدید خواهد آمد؟ ماه! خیر تاریکی، تاریکی می آید. انسان ها از تاریکی می ترسند چون وقتی میاد تنهایی را از هر لحظه ای دیگری بیشتر لمس می کنند.


دیگر خسته کننده شده است که بگویم: خورشید از زندگی من غروب می کرد و من لب پنجره در انتظار طلوع تو بودم.با اطمینان به شما می گویم، او نمی آید. شاید از خودش می پرسد: چرا بیام؟! من هم درجواب بگویم: من بی کس و تنها در اتاق تاریکی نشسته ام و با دستهای بلند تو را محتاج می کنم اما خداوند تو را به من نمی بخشد.  تکراری نیست؟ از تکرار کردن چیزی متنفرم. و شاید اکنون از دوست داشتن تو، شکسته ام زمانی که می خواستم تو را در افکارم بسازم. ولی یک عاشق که از عشقش درمونده نمی شود فقط: سوختم وقتی خواستم تو را در وجودم روشن نگه دارم. نه آمدنت را پای تقدیر نمی نویسم، خداوند ما را در عشق رها کرده چون خویش را سزاوارتر از هر کس دیگری می پندارد. پس بهتر است اتمام دهم به خاکسترهایم که به باد رفتند وقتیکه در انتظار دیدنت بر روی پشت بام ایستادم. 

من تو را فریاد زدم اما تو شنونده من نبودی.


دختری در انتظار پایان یافتن ناآرامی رود بود تا بتواند خود را در آن ببیند. اما غروب طلوع کرد و رود از طلاتم دست بر نداشت. دخترک با ناامیدی پیش به سوی دهکده گرفت تا امیدوار از فردای باشد که بزرگان دهکده وعده داده اند. مدتی هست که خورشید تخت آسمان را از ماه پس گرفت و دختر منتظر ما به سوی مکان دیدار پیش می رود اما دیگر آن آنجا نیست. تمام برف ها آب شد و دیگر قطره ای نماند تا در شاهراه رود به سوی زندگی ‌‌‌‌‌پیش برود. دختر قصه ما بر روی تکه سنگ نشست و شروع به زجه زدن کرد. برای نگاهی که هیچگاه ممکن نشد.

 


او از تردیدهای های من استفاده کرده و خود را در میان واژگانم قایم می کند. همچون دختری معصوم که می ترسد بار دیگر دلش را فدا کسی کند که خواهد رفت. با آرامی بعد از سلام من، سلام می کند. من کلام زندگی را بر زبانم جاری می کنم، من درد مشترکم، مرا فریاد کن.

 

 


ماه می خواند، آسمان می داند و ابر می بارد. در میان ستارگان همهمه است. فریادی از ماه که سکوت را شکسته، سکوت آسمان که سنگین است و زجه ابرها که بی پایان کشیده می شوند. ماه انتظار تنهایی را می خواند، آسمان انتظار تنهایی را می کشد و ابرها انتظار رفته را می گریند.

کیستی؟

ماه در انحنای سکوت شب کوچه؟

آسمانی نشسته بر لب پنجره پرده کشیده؟

یا ابری در تاریکی اتاق چمبره زده؟

و اما پایان نمی دهم بدون تو، زمین. تو در انتظار چیستی؟ نمی دانی؟ ترسم از همین است. پرستیده می شوی بی آنکه خلق کنی! بی آنکه معجزه کنی! اما در چشم های ابرها مجنون می شوی، در بزرگی آسمان گم می شوی و از حنجره ماه مست می شوی.

زمین، آیا سزاوار این ستایش هستی؟

 


خداوند به صورتم سیلی می زند تا سختی زندگی را نشانم دهد اما برای پسر همسایه یک دوچرخه جدید می خرد تا آن را در امتحان الهی قرار دهد! چه کسی می تواند اثبات کند اگر سهم من به جای سیلی یک دوچرخه نبود، شکر گذار نبودم؟! کسی که هیچگاه در وضعیت نداشتن مطلق نبود چگونه می تواند برای ی قانون تنظیم کند! باید باور کرد خداوند در بین مخلوقانش تبعیض قائل می شود. آنگاه از همه انتظار شکر گذاری دارد! ای کاش خداوند نعمت سپاس گذاری را در همین دنیا به آدم میداد، اینجوری دیگر ریا جایگاهی نداشت. نمی دانم خداوند چگونه هر شب اشک ریختن مادرم را تحمل می کند، مگر خودش دل ندارد؟! کفر نمادیست در مقابل عبادت. آیا من کافرم که نمی گویم دوستت دارم یا پسربچه ای که تو را نمی شناسد؟! من ادعای ندارم زیرا سرشار از نیازم. ای پروردگار من، می دانی دوست نداشتن هم فکر میخواهد. من به تو فکر می کنم قبل از یدن قرص نانی اما کمی بعد چشمهایم را می بندم. می دانم نظاره گر هستی همانطور که خواهر کوچک گرسنه ام نظارگر در خانه است.


اولین معشوقه ام را هنوز از نزدیک ندیده ام. کابوس زمانی سراغم می آید که از نشان دادن رخ در فضای سرد هم دریغ می کند. بی درنگ برای ناراحت نشدنش اصرارم را در کلماتم پنهان می کنم. مدت کوتاهیست که به او دوستت دارم می گویم اما به سال می رسد که می دانم سزاوار این کلمه است. برای شنیدنش باید صبر پیشه کنم. هر چقدر از تلخ بودنش می گوید من بیشتر شیرین بودنش را حس می کنم. هر چقدر از خودش می گوید من بیشتر خودم را پیدا می کنم. من اکنون همچون دشتی ام که ابری بر آسمانم آمده است نمی دانم بر من می بارد یا نه ولی از اینکه من او را می بینم کافیست که بگویم: زندگی را دیده ام.


- ادمی که دوست داره، عاشقه یا می تونه عاشق باشه؟

+ همه دنبال عشق هستن اما من نه. عشق یعنی درد و رنج و نرسیدن. عشقی که تهش رسیدن باشه عشق نیست. من دوست داشتن خیلی زیاد و محبت سرشار رو به عشق ترجیح می‌دم. و اینکه دوست داشتن یا حتی عشق چیزی نیست که با تلاش و زور به دست بیاد. خودش باید اتفاق بیفته. چیزی که خیلیا نمی‌دونن. همه چی رو خراب می‌کنن چون فکر می‌کنن باید عاشق باشن!

- اما من فکر می کنم باید عاشق تو باشم.عشق از منظر من نرسیدن نیست، زندگیست.من فکر می کنم به تو رسیده ام. چون حرفهایم را می شنوی، حرفهایت را می شنوم. رنج و عذاب مال عاشق است. عاشقی که نکشد عاشق نیست.

 

 


من محدثه رو دوست دارم

منو دوست داری؟

 

 

 

 


مدتی هست پرتو های خورشید به خواب رفتند و ماه آسمان را با حضورش خوشحال خواهد کرد. درخت به دنبال پا دیگری برای رفتن است ، شنزار برای نسیم آواز می خواند و چقدر تنهاست صخره. .

برگ ها به قطره های کشیده شده باران لبخند می زنند و چقدر زمان گذشته از خوابی که لاکپشت در لاک خود آغاز کرده بود، رود مثل همیشه پیش می رود و چقدر تنهاست تپه. .

ابرهای خشمگین امشب تمام ستاره های مظلوم را بلعیده اند، اما جغد پیر بر لب لانه اش امیدوارانه خیره شده است، شلاق های آسمان بر تن خانه اصابت می کنند و چقدر تنهاست پنجره. .

سردی تنهایی را بر روی لبهای خشکیده ام لمس میکنم. تو هستی و من امیدوارانه به چشمهایم وعده دیدار می دهم. بیا، مرا از این وحشت نه آمدن خارج کن و چقدر تنهاست حنجره. .

-------------------------------

این مطلب و مطلب قبل اولین نوشته های هستن که در موضوع خود شیفتگی انتشار شدن. شیفتگی در لغت یعنی برهم زدگی و آشفتگی. 


امشب چراغ اتاقم سوخت. چراغ نخریدم زیرا قلبم از آتش عشق تو روشن است. 

می خواستم متنی در وصف این صدف بنویسم اما فکر تو اجازه نمی دهد.

 

صدف

 


آسمان می گوید: عاشق باش همچون بارانی که بی صبرانه می بارد. زمین می گوید: همچون رودی که برای رسیدن به معشوقه اش از عرش به فرش می آید. هر جا که تو بگذری، عاشق نامی می نهد و من در خیال رفتنت، دیگر از من نشانی نیست. پس کی نوبت من هست، امروز نوبت کی شد؟ ما یک عمر تو صفیم، خدایا خوشبختی چی شد؟

 

 

 


من با آنها چه تفاوت های دارم، زمانی که به یک شکل می گوییم: دوستت دارم. آنها دوستت دارند می گویند تا تو خوشحال شوی اما من می گویم تا قلبم دیگر در انتظار گفتن نباشد. آنها ادعا خواهند کرد با گفتن: دوستت دارم، هر چیزی برایت فراهم کنند. اما من چنین ادعایی نمی کنم. زمانی که می گویم: دوستت دارم، بگویی: بمیر، خواهد مرد. بگویی: اشک بریز، دریا خواهم شد. معیار آنها را در دوست داشتن تو نمی دانم، نمی دانم روزی تغییر خواهد کرد یا نه. اما معیار من قلب من است. تو انتخاب شده قلب من هستی. شاید بگویند: قلب های زیادی دیده ایم که تغییر کرده اند. موضوعی به نام ظاهر و باطن وجود دارد. از دوستت دارم خود مطعنم زیرا از اعماق قلبم او را می بینم. 

می پرسند: او هم در اعماق قلبش تو را می بیند؟

می گویم: عاشق به این چیزها فکر نمی کند. روز او با موهای پریشان یار سپری می شود و شب با چشمان مست می گذرد. این یک حقیقت است که انتخاب او شاید من نباشم. اما من نمی توانم آشفته باشم برای چنین فکرهای در حالی که صدایش خدا را هم از سرم ناپدید می کند.


+ فکر می کردم دارم زندگی می کنم تا اون اومد

- زندگی تو بهم ریخت؟

+ نه بهم زندگی کردن یاد داد

- عجب

+ اگه قلبت گفت: بمیر، بمیر

- چرا؟!

+ آخه فرداش می فهمی زندگی بدون قلب از مرگ بدتره

- اگه عشقت بره، اونوقت میمیری؟

+ هنوز عاشق نشدی

- چطور؟!

+ از سوالت مشخصه


وقتی نه زیاد باشی نه کم، به چیزی دست نخواهی یافت. وقتی نتوانی تغییر ایجاد کنی، اتفاق تازه ای رخ نخواهد داد. نه درختی، نه رودی، چه کسی آرزو داشت تپه باشد؟! هر داستانی از عاشق تشکیل شده که همه در انتظار رسیدن به معشوقش هستند اما داستان من پایانی ندارد که اگر داشته باشد رسیدن در آن نیست. در تنهایی مطلق زندگی کردن، شایسته گی خودش را دارد. پس چرا شروع به اشک ریختن کنم در حالی که شب فرا نرسیده است! چند روز پیش مرد جوانی مرا فتح کرد، سپس نشست و با همدیگر به غروب خورشید خیره شدیم. در اعماق چشمانش دلتنگی را می دیدم اما پشیمان نبود. او عاشق بود و سزاوار این عشق. گاهی وقتها ما سزاوار کسی نیستیم حتی اگر دوستش داشته باشیم. می توانیم عاشق باشیم اما رسیدنی در کار نیست. می توانی انتخاب مرا داشته باشی و عاشق کسی شوی که دنیایی ستایشش می کند، بیشمار چشم های که در انتظار لبخند زدنش هستند. من هیچگاه به او نمی رسم اما دلیل نمی شود که عاشقش نباشم. زیرا جز او را نمی توانم دوست داشته باشم. تا مرگ، من باور دارم مرگ با عشق ، یک عبادت است. مواظب روزی باشید که عاشق نیستید  و دفن شده اید.

 

-----------------------

* تپه ای عاشق خورشید می شود.


عشق، موضوع صحبت دیشب بچه ها بود. هر چی می گفتند یکی بود بگه نه این تمام عشق نیست. از دوست داشتن های زیاد، دلتنگی های ترمز بریده و انتظارهای به مقصد نرسیده، اما یک نفر بود در حالی که داشت گوشیشو چک می کرد، بگه این تمام عشق نیست. صبرشان به اتمام رسید و از سوشیانت فرزند سکوت اندکی هنجارشکنی خواستن. 

عشق، همچون تپه ای می مونه که عاشق خورشیده. هر صبح با طلوعش برایش آواز می خواند و غروب که فرا می رسد، اشک می ریزد و شب ها در انتظار می نشیند. او عاشق است با اینکه می دونه رسیدنی نیست، با اینکه می دونه آغوشی نیست. سوال دارید و اینه که چرا عاشق می مونه؟ جوابش سادست چون عاشقست.


زمانی می رسد که دویدن رو متوقف کنی، به ایستی و نگاه کنی. به چه چیزی خیره شدی؟! به نزدیک یا دور شدنش. تو که دوستش داری، چه فرقی می کنه دوست داشته باشه یا نه؟! برای خوب بودن نیاز به دو قلب هست. تو که میگی: عاشقم؟! هستم ولی برای تداومش نیاز دارم دستهامو بگیره. حالا نزدیک میشه یا دور؟ جوابش پیش من نیست.


دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغوش می گیرد و می گوید: گاهی باید فرصت داد، هم به خودت و هم به او. اگر واقعا دوستش داشته باشی و فردا شب هم در انتظارش بشینی، شاید نبینیش ولی او می فهمه و به وقتش میاد پیشت. دختر میگه: اگه نه اومد چی؟ مادر: پس انتخاب اشتباهی داشتی. دختر: نه، من خیلی دوسش دارم و مطمعنم او هم منو دوست داره. شاید نشنوم ولی درون قلبم حسش می کنم. مادر: پس بهش فرصت بده و منتظر باش.

 

ترانه: پرنده/ خواننده: سینا درخشنده

 

دیدگاه شما در مورد مطلب چیه؟


وقتی نبودی در مورد انتخاب ها می نوشتم و قلبم بدون احساسی آنها را تایید می کرد ولی اینروزها دیگر با من قدم نمی زند و حتی دوست ندارد آن مطلب ها را بخوانم. تجسم کلمه رفتنت مرا تا جهنم می برد چه برسد بخواهم آن را لمس کنم. اگر انتخاب بین مرگ و رفتنت باشد. نوشیدن جام اول برای من لذت بخش تر است. قلبی که گرمی دستهایت را نچشیده ولی این چنین برای چشمهایت می تپد. قلبم نه بچه است و نه به هر کسی اجازه ورود می دهد. من آن حوضه کوچک وسط حیاط هستم که با وجود ماهی مثل تو، دیگر رویایی دریا را نمی بینم.

 

- تو هم دلتنگم میشی؟

+ نمی دونم

- آره، ولی می ترسی بگی؟

+ نمی دونم

- نه، میخای دلم نشکنه میگی: نمی دونم؟

+ خب اگه نباشی مدام منتظرم که یه چیزی بگی

- یه چیزی بگم؟

+ بگو

- دوستت دارم


آسمان نفس های پایانی اش را می کشید و کهکشانها در حالی که فرزندانشان را در آغوش داشتند از این مصیبت ضجه می زدن. حتی خداوند هم قطع امید کرده بود. سوالی که می ماند این بود آیا جهانی خواهد بود یا خیر؟! خورشید در گوشه ای کز کرده بود و سعی می کرد کسی متوجه گریه کردنش نشود. دیگر آسمانی نبود که در آن پرواز پرستو ها را ببینیم. دیگر کسی نبود که در ناامیدی چشمهایمان را روبه رویش بگیریم. همه جا تاریک بود و دیگر امیدی برای روشنایی نبود. ما به پایان رسیده ایم، وقتی امیدی برای فردا نداشته باشیم. صدای آمد از درون تاریکی که با صدای پخته، آرام آرام سکوت سیاهی را می شکست. تصویر اش واضح نبود اما شروع به سخن گفتن کرد؛ می توانیم گریه کنیم تا دیگر در کاسه چشمهایمان آبی نماند، می توانیم بشینیم تا پلیدی ما را ببلعد. دنیایی بدون آسمان می شود؟ نمی دانم، اما می دانم یه نیمه من روشن و نیمه دیگر تاریک بود ولی در هر دوشون زندگی جاری هست. تا وقتی در میان شن های نور ندیده بیابان زندگی هست، تاریکی ماندگار نیست.


امروز عصر به وقت ما، قرار هست خیلی جدی حرف بزنیم. یادم نیست آخرین بار چه زمانی؟ با چه کسی؟ چه موضوعی؟ خیلی جدی حرف زده باشم. از دیشب تا حالا قلبم می پرسه این خوبه یا بد؟ و من جوابی ندارم. در حالی که میشه یه حرکت رو به جلو تلقینش کرد ولی می تونه حالت عکس داشته باشه. باید خودم رو از این فکرها دور کنم. می دونید بچه ها کسی که میگه اگه فلان چیز نشد، ناراحت نمیشم. از اینکه یه بازنده اس مطمعنه. ولی برنده شدن به هر قیمتی رو ترجیح نمیدم. 

 

 



به نظرم فراموش کردن من برای آدم ها زمان زیادی سپری نمی کند. اما در مقابل کسانی که به دلم رخنه کرده اند. بیرون کردنشون، غیرممکن؟! نه اصلا چنین گزینه ای در من وجود ندارد. شاید اشتباه می کنم. آدمی که حسی نسبتت ندارد، نیاز به فراموش کردن ندارد. مثل رفتگری می ماند که وقتی دارد جارو می کند در مقابلش لبخندی می زنی و لحظه ای بعد فراموش می شود. ولی به من گفت که برایش اهمیت دارم! به نظرتون به کسی که اهمیت می دهید، دوستش هم دارید؟ آخرین چیزی که گفت این بود." دست از سرم بردارید" اگر معشوق شما به شما چنین حرفی می زد، چکار می کردید؟ رفتنی با دلی شکسته داشتید؟ ولی من دلم نشکست، چون متعلق به خودش هست.
دلتنگشم، الان مثل برفی می مونم که دارم داخل خیالم نشستن روی شاخه های خوابیده درختو تصور می کنم ولی بین راه آب میشم و باران این لذتو ازم می گیرد.  

 

-----------------------------

من در این خلوت خاموش سکوت،
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم.

سهراب سپهری


چگونه بگویم: برگرد
چگونه بگویم: بی تو نمی تونم
چگونه بگویم: بی تو می میرم
چگونه بگویم: که خودت را می خواهم، بیا بدون ورقی، بدون قلمی، بیا و فقط بگذار نگاهت کنم. داخل سکوتت بگویم: دوستت دارم.
چگونه بگویم: دلیل نگاه کردنم هستی
چگونه بگویم: دلیل راه رفتنم هستی
چگونه بگویم: دلیل زندگی کردنم هستی، بیا و بگذار گریه ام تموم کنم، بیا و بگذار ترس نرسیدن بریزه، بیا و بگذار بگویم: دوستت دارم تو هم لبخند بزنی.

 

------------------------------------

گفته بودی 
که چرا محو تماشای منی !؟
و آنچنان مات 
که یکدم مژه بر هم نزنی !؟
مژه بر هم نزنم 
تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو قد مژه بر هم زدنی  .!

فریدون مشیری


هر بار که گوشی رو تو دست می گیرم، میرم و به عکسش نگاه می کنم. و بعد میگم: نه از دست دادنت ممکن نیست. نمی دانم چکار کنم؟! دوست دارم در آغوش بگیرمش تا مطمعن بشم از دستش نمی دهم. میگه: کسی عاشق خود من نیست و همه نوشته هام رو میخان.

چگونه به او بگویم: مردی که روبه روی تو می خواند، این چنین نیست.

 

-----------------------------

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونۀ زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تورا به اندازۀ همۀ کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران، اندازۀ ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همۀ کسانی که نمی شناخته ام . دوست می دارم
تو را به جای همۀ روزگارانی که نمی زیسته ام . دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه .
تو را به خاطر دوست داشتن . دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم . دوست می دارم

*پل الوار-شاعر فرانسوی


می خواستم به آرامی بهت بگویم اما ترسیدم اصلا حرفهایم را نمی شنوی! متاسفم که دوست دارم. متاسفم که نمی توانی دوستم داشته باشی. برای خودم اشک می ریزم، اما می گویند: تمام خواهد شد. شاید آب چشمهایم اما با خاطره ات چکار کنم؟! متاسفم که می روی. متاسفم که دیگه تو را نخواهم دید. متاسفم، رها کردنم اینقد لذت بخش بود. متاسفم، ترک کردنم اینقد زود بود. بگذارید بگوید: او عاشق خود من نیست. بگذارید من عاشق باشم و در آن بسوزم. اگر داخل کافه، کتابخونه دیدینیش بگید: حق داشتی، اون هم مثل بقیه. اگر این گونه لبخند می زند. اما من نمی توانم فراموشت کنم. نمی خواهم بی هدف قلبم تپش داشته باشد. من برای قلبم می خوانم، برای قلبم می میرم، انتخاب حق من است. 

+ گفت: لطفا برو دنبال زندگیت.

-  من دنبال زندگیم هستم.

 

 


یک گوشه خالی، یک گوشه خلوت نشسته ام. در تاریکی که انگار نمی خواهد بار سفر بندد. من در این تنهایی، به دنبالت نیستم، دنبال دل خودم هستم. هر چه می گردم، اثری از او نیست. آخرین نشانه ها از تو می گویند. یادم آمد، او به دنبالت رفته است. اگر به تو رسید نوازشش کن، روزگاریست مزه عشق را نچشیده است. نمی دانم جا داری یا نه، اگر بود حتی کوچک تو قلبت پناهش ده. نگذار برگردد در این سیاهی، نگذار باز بیند دلتنگی. کافیست، طاقت این صحبت ها مرد می خواهد، من که مرد نیستم وقتی تو را از دست داده ام.

 

--------------------

نمیدانستم که
آیا این اندوه است که ما را
به تفکر وا میدارد.
یا تفکر است که ما را اندوهگین میکند!

چار بوکوفسکی

 


از کاکتوس تنها می گفتم. از صخره بی کس می گفتم. از رود آواره می گفتم. نه انتظارش نبود، تجربه کنم. انتظارش نبود، بغض کنم. 

آدمی کم انتظاری هستم از دیگران ولی حالا در انتظار یک نفرم. با امید آمدنش، نفس می گیرم و با خیال رفتنش، اشک می ریزم.

بچه ها عاشق کسی نشید که ازتون دوره، وگرنه اگه حسی بهتون نداشته باشه، هر بار که میگید: دوستت دارم. اون فقط سین می کنه.


من هر روز به ملاقاتت می آیم و هر شب برایت از آینده می گویم و تو با لبخند، کلماتم را دنبال می کنی. متعجب شدی؟! منظورم عکسیست که بدون اجازه ذخیره کرده ام. این روزها خداوند بیشتر به من خیره شده است تا نکند از عکس، بتی درست کنم. خیلی وقته پرستیدنش زیر سوال رفته است. البته یک تشابه بین شما وجود دارد، هنوز هیچکدامتان را ندیده ام. می ترسم که هر دوتاتون از من ناراحت باشید. دلهره روزی دارم که از من روی برگردانید. آرامشبخش تمام این فکرها، یک قرآن و یک عکس است.

 

 


دور بودن خورشید نشان می  داد که زمین تصمیم دارد، سرد تر از روز های گذشته خود را نشان دهد. اما قورباغه بنفش تنها، به این چیز ها فکر نمی کرد. او در فکر آهو خانومی بود که هر روز عصر سرچشمه می آمد و امروز دیر کرده است. تکه سنگی که بیشتر آن طعمه آب شده بود، گفت؛ امیدوار هستی که او هم در انتظار دیدارت باشد؟! قورباغه که در میان انبوه درختان در تلاش بود تا نشانی از معشوق اش بیابد،گفت؛ اگر دوست داشته باشی که دوستت بدارند، هیچگاه عاشق نخواهی شد. اگر اهمیت دهی که امروز حالم را نپرسید! یعنی دلباخته نیستی. وگرنه هر کسی با شنیدن دوست دارم، لبخند خواهد زد. تکه سنگ؛ رسیدن! مگر در پایان نباید رسیدنی باشد؟! اگر او نگوید، خب با هم بودنی هم نیست. قورباغه؛ با هم بودن، وقتی پیش میاد که دو نفر عاشق هم باشند ولی این یک رویداد عاشقانه است. گاهی قورباغه های هستن که عاشق اند ولی هیچگاه به معشوق شان نگفتن، تا بمیرند. تکه سنگ: چرا؟! قورباغه؛ شنیدن نه از معشوق، قورباغه می خواهد که بعداش زنده بماند، برای همین ترجیح می دهند نگویند و بمیرند. تکه سنگ؛ چرا ولش نمی کنند؟! قورباغه؛ آنها عاشق ان، ولش کنند! تکه سنگ؛ تو می گویی؟ قورباغه؛ گفت، شناختی از من نداری، نمی توانی مرا درک کنی،.
تکه سنگ؛ پس چرا باز در انتظاری؟! 
قورباغه؛ چون عاشقم.


اگر بگویم: دوستت دارم، امروزت زیباتر می شود؟ در انتظار گفتنش ثانیه ها انگار سوار قطار سریع السیر شده اند؟
اگر بگویم: وقتی نیستی، هر بار ازرائیل را می بینم. ناراحت می شوی؟ به خودت قول می دهی زود زود از من خبر بگیری؟ 
اگر بگویم: امروز، روز خوبی داشتی؟ انتظار بکشم که بگویی: نه، چون تو را نداشتم.
اگر بگویم: آسمانم هوای تو را می دهد. ریه ها با هر بار فکر تو اکسیژن می گیرند. عاشقم می شوی؟
اگر بگویم: تو را فراموش می کنم. بخاطرم گریه خواهی کرد؟ از خالقت می پرسی چرا او را از من گرفتی؟
می توانم تا مرگ بنویسم ولی وقتی همیشه یک جواب می دهی، من حسی نسبت به تو ندارم. 
چگونه از شکستن قلبم بگذرم؟ چگونه فدای آسمانی شوم که برای من نمی بارد؟ چگونه در راه چشم های بایستم که نمی دانم چه رنگ هستند؟
ساکت باش سوشیانت، درد عشق را نمی توان عیان کرد.
نه، من هنوز دوست دارم، بدون اینکه بگویم.
نه، من هنوز می مانم، بدون اینکه بدانم.

 

 


آمده اید تا از آسمان پیر بگویم؟ انتظار می کشید تا از قلب رفته بگویم؟ کلمات را رد می کنید تا از عاشقی بگویم؟ 
باور می کنید که باور ندارد برایش اشک ریخته ام؟
بگذریم، می خواهم از عشق بگویم اما، نه او، می خواهم از روزی بگویم که دست پدرم را بوسیده ام. از روزی که چشمان مادرم بی تابم بوده اند. از حالی که خواهرم از من پرسیده است، از حرف های که برادرم شنیده است. اگر عشق این نیست، من هیچگاه عاشق نمی شوم. بچه ها، من عاشق بوده ام. بچه ها، من عاشق هستم. 

مادرم، دوستت دارم.

پدرم، دوستت دارم.

خواهرم، دوستت دارم.

برادرم، دوستت دارم.
شاید عشق دلبر مرا به اینجا کشانده. ولی چه کنم؟ مرا نمی خواهد، می خواهد ولی اعتماد ندارد، اعتماد دارد ولی رنج دیده است. چه بگویم که آخر باز کلماتم به تو رسیده است.


نمی دانم چرا غروب؟! شاید انسان ها دوست دارند با مرگ خورشید، خودشان هم بمیرند. دره از همین حالا بوی تعفن می دهد. مرد بالای آن ایستاده بود و محدود افرادی بود که جذب زیبایی دره نشده بود. بود! مرد همچون من مدام خاطراتی را مرور می کرد که آخرش به فعل بود، می رسید. مرد در خاطرات در حال غرق شدن است، پس از این فرصت استفاده می کنم و من از زیبایی دره می گویم. دره آرامی بود همچون پسر بچه ای که یک روز تمام بازیگوشی کرد و حال به آرامی در آغوش مادرش خوابیده است. در آن رودی روان نبود. فقط در گوشه ای تنها آبی از باران دیشب در زمان متوقف شده بود. انگار دره هم امیدی به زندگی نداشت!
مرد قدمی به سمت جلو برداشت. زمان لحظه زندگی کردن را تداعی نمی بخشید و مرگ یک تاز آرامش بود. مرد زیر لب زمزمه می کرد؛ باید مرد، وقتی بودن دلیلی ندارد.
با اینکه همه از خودکشی می گفتن ولی من در اعماق چشمانش دلتنگی می دیدم. دلتنگی رفتن به دنیایی دیگر.
قدمی دیگر و پایان زندگی کردن. البته از نظر خودش رها شدن از دنیایی نکبتها، بی احساس ها،. آدمها وقتی در حال مردن هستند، هر چیزی دوست دارند می گویند. فکر نمی کنند شاید در آینده از آنها نقل قول شود، البته شاید اهمیت نمی دهند. 
به نظرم مرد تنهایی بود و در تنهایی مرد. ای کاش دوستی داشت تا وصیت کند، روی سنگ قبرم بنویس؛
برای بودنم، لبخند نمی زدی
برای مرگم،گریه میکنی؟

------------------------

دولت مخفی | گرشا رضایی

------------------------

ای دل که بی گدار 
به آب ها نمیزدی

بی قایقت میانه دریا
چه میکنی.؟؟

معین دهاز


دروغ چرا! اول عاشق نوشته هاش شدم، بعد صداش، بعد چشماش، بعد انتظار آمدنش، بعد انتظار حرف زدنش،.

الان دلتنگ نوشته هاش نیستم، دلتنگ نگاهش هستم که از من گرفته شد

دلتنگ گفتن حسی بهت ندارم اما بودن

دلتنگ گفتن من حرفهایم را زدم اما شنیدن

یعنی می آید؟ من در این کنج، دور افتاده از دلی هستم که نمی دانم مرا به صاحبش یاد آوری می کند یا خیر


کلمات نواخته می شوند، اما توانایی آرام کردن مرا ندارند.  من نیازمند آغوش مادرم هستم. آغوشی که می دانی هیچگاه مهربانی اش کاهش نمی یابد حتی وقتی بد دهنی می کنی، حتی وقتی نامهربانی می کنی. فقط کافیست دستهایت را بگشایی و آنگاه در جایی آرامیده می شوی که خداوند هم غبطه می خورد. 
آسمان به خواب رفته است، اما قدرت به خواب بردن مرا ندارد. من نیازمند نوازش مادرم هستم. نوازشی که هیچگاه اتمامی ندارد. نوازشی با نهایت دوست داشتن، دستهای مادرت در خرامن های موهایت وقتی روی زانو اش سر گذاشتی. آخرین بار کی حسش کردی؟ 
خورشید انتظار بیدار شدنم را می کشد اما انتظار های مادر جان سوز است. نگذار در دلتنگی بماند که هر چقدر شکر گذاری کنی، گناهت شسته نخواهد شد. نگذار بر صورتش اخم بنشیند که دنیا را آشفته خواهد کرد.

-----------------------

+ دلیل نوشتن متن، محدثه که خیلی دوستش دارم، امشب در حالی که آنها را تجربه کرده است، می تواند تاییدشان کند.


کسی که خود را در میان ریل های قطار انداخته است، مرگ برای آن ارزشمندتر بود از زندگی
گنجشکی که در میان طوفان تکه نانی را حمل می کند، جوجه هایش برای آن ارزشمندتر بود تا خیس نشدن
در زندگی به دنبال ارزش باش و برای ارزش بمیر
انتخاب    انتخاب    انتخاب    انتخاب
اینکه چه چیزی ارزشمند هست در زندگی که لبخند بزنم برای زندگی
علامت سوال    علامت سوال     علامت سوال     علامت سوال
بعد از علامت سوال من، چیزی نوشته است،   محدثه


در گذشته تصوری از عشق نداشتم ولی الان می توانم حسش کنم. می توانم سعی در فهمیدن عشق کنم، هنگامی که عکست را نظاره گر هستم. شبی که به من گفتی عشق تو به من بخاطر ظاهرم است. حس کردم به قلبم خنجر فرو رفته است اما نه از دست تو از دست خودم. که چرا طوری رفتار می کنم که با باورم هم خوان نیست که اینگونه تو را به این نتیجه رسانده است. مرا داری بزرگ می کنی و من در انتظار تولدی دوباره هستم. مرا به دنیا می آوری؟
 شاید عشق زمانیست که به من میگی برم درس بخونم، شاید زمانیست که دعوام می کنی، شاید زمانیست که دلتنگ گفتن دوستت دارم هستم، شاید زمانیست که ترس از دست دادنت را دارم.

 

چاووشی میگه؛ تو با این زیبایی، نمی تونی از عشق متنفر باشی.

 


خواستم تمام دروغهاتو به مادرت بگم و چیزهای که بهش نگفتی ولی نگفتم. نه چون دلم برای تو سوخت نه، برای مادرت سوخت. روزی خواهد فهمید فقط امیدوارم دیر نباشه.

محدثه، خانم دروغگو

و پایان این تراژدی تجربه بود، که باز خانواده ام تنها درکنارم بودن.

 

 


ﻫ ﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﺮﺩﻩ ﻪ

ﺑﺎ ﻪ ﻗﺎﻓﻪ ﺍ،
ﺩﺭ ﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍ
ﻭ ﺑﺎ ﻪ ﺷﺮﺍﻄ ﺑﺪﻧﺎ ﺑﺎﺪ.
ﻫﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫ ﺰﺵ ﺗﺤﻘﺮ ﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻨﻢ.
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﻨﻢ.
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﺬﺍﺭﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﺎﺭﺮ، ﺭﻓﺘﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﺬﺍﺭﻢ.
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﻨﻢ، ﺧﺎ ﺑﺎﺷﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﺲ ﻫﻤﺸﻪ ﺧﺎ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺑﻮ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﻢ.

 

دکتر الهی قمشه ای


زمان آرام آرام میگذرد و من امروز خودم را مجاب کردم که برای اولین بار بشینم و انتظار آمدن بچشم. خسته از رفتن؟ نه می خواهم ببینم وقتی دست هایم را می گشایم برای آغوش، در مقابل دست های باز شده می بینم. عشق فلسفه عجیبی دارد. باید هزار بار بگویی دوستت دارم تا باور کند اما با یک برگرداندن نگاه، همه چیز را از دست خواهی داد. خواهد آمد؟ بگذار از انتظارم لذت ببرم. اگر نه آمد؟ وقت برای نوشتن زیاد هست، انگار سایه ای از دور داره نزدیک میشه، می بینی؟


محدثه را به من بازگردانید. نمی خواهم از انتخابها بشنوم، فقط او را بازگردانید. نمی خواهم از دوست نداشتن، از علاقه نداشتن در گوشم زمزمه کنید. فقط. ریخت. اشکهایم ریخت. اگر تمام اشکهای که در زندگی ام را ریخته ام جمع کرده بودم الان صاحب دریایی بودم. چرا کتابی نه نوشته ان با عنوان: دلیلی که قلبتان باهاش می تپد، هر جور شده نگهش دارید وگرنه با رفتنش فقط با مرگ آرام بگیرید. 
هنوز نشانه های از بودنش هست وگرنه.

 

 


اصلا  نمی توانم به چیز دیگری جز محدثه فکر کنم. تا امروز بعدازظهر خبری ازش نبود. نگرانش شدم تا ساعت شانزده آمد. دلم آرام گرفت. می خواستم بگم نگرانش شدم و دلتنگ اما در گوشه ای از ذهنم به این فکر می کنم که قصد دارد برود. برای همین سعی می کنم اگر می خواهد بگوید راحت بگوید تا نگران من در نبودش نباشد. شما که نمی دانید چه دختر مهربانیست. البته روزی که برود؟ بهتره اینقد از رستاخیز حرف نزنم. دقیقه پیش با قلبم گلاویز شدم. مدام میگه: بریم با محدثه حرف بزنیم؟ منم میگم: امتحان داره، بزار بخونه. میگه باشه ولی چند دقیقه بعد ازم می پرسه، بریم با محدثه حرف بزنیم؟ :)


وقتی برگه اعزام به خدمتم را در دست داشتم، خانواده ام می ترسیدن. مخصوصا دایی جانم. چرا ترس؟ میگید: سربازی سخته دیگه. این که آره ولی ترس اونها از شناختی که به من داشتن بود. محمد آدم یه دنده با تفکر است. اگه کاری بدونه اشتباست بدون تعارف میگه و انجام نمیده. می ترسیدن داخل آموزشی با درجه داری بحث کنم و برام مشکل درست بشه ولی الحمدلله مشکلی پیش نه اومد و الان منتظرم تا پست در خونه را بزند و کارت پایان خدمتم را با احترام تحویلم دهد :)
ولی الان خانواده از چیز دیگه ای از من می ترسند، از عاشق شدنم. محمد پسری که بچه های محل نمی دونند وجود خارجی دارد. عاشق شده است. چطور پسری که به جز برای خرید نان حوالی ساعت شش بعدازظهر از خانه میزد بیرون و حدود ساعت ۱۸:۲۰ بر می گشت، حال دلباخته دختری شده است. داخل ۲۰ دقیقه! اما عشق من ربطی به نانوایی ندارد. عشق من حتی اهل استانم نیست. 
جالب کنم موضوع رو براتون؟ یک بلاگر است. سه سال است که همدیگر را دنبال می کنیم و من آخر در هفده آبان سال هزارسیصد نودوهشت ساعت دو بامداد گفتم: دوستت دارم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا خانواده ام مخالفت کردن و بعد زنگ به مادرش زدن که معذرت می خواهیم و بهتره همه چیز رو تموم کنیم. آن زمان برای دومین بار لال شدم. حالم خراب شد نه آوار شد. اول برای محدثه که می دانستم چه کشیده و بعد برای خودم چون استقلالم زیر سوال رفته بود. می خواستم برخورد کنم با خانواده ام اما ترجیح دادم سکوت کنم. ولی بعد از ظهر ضربه نهایی به من زده شد با کلی اتهام! روزی پر التهابی بود، خودم رو تنها میدیدم. حس کردم محدثه پشتم رو خالی کرده. یه واکنش بد و زود نشون دادم، محدثه رو دروغگو خطاب کردم. ولی او اومد و بهم گفت حرفهای که مادرش گفت من زدم ولی من نزدم! به مادرش حق میدم ولی با احساساتم بازی کرد. پشیمان، شرمسار از رفتاری که با محدثه داشتم. برگشت ولی برای خداحافظی. هر جور بود نگهش داشتم ولی مشخصه ازم دلخوره.
نمی دونم چکار کنم که باور کنه واقعا دوستش دارم و دیگه اون آدم نیستم. من حتی بیشتر از هر روز که میگذره دوستش دارم.
 دوستت دارم بیشتر از ماهی به آب
دوستت دارم بیشتر از پرنده به پرواز
دوستت دارم بیشتر از مخلوق به خالقش
دوستت دارم بیشتر از هر دوست داشتنی دیگری

 

اگر از دوستان دنبال کننده من باشید می دانید سوشیانت چقد کم درد و دل می کنه پس برایم دعا کنید :)


برای پسری که پایان عشق را فقط در مرگ می بیند حال اگر بگویی می روم. سزاوار مُردن نیست؟! من از دوست داشتنت می گویم اما تو از بی حس بودن فریاد می زنی! من از ماندن می نالم تو از تمام شدن دم می زنی! قبل از تو من شکسته بودم حال اگر تو بگذری با خاکستر قلبم چکار کنم؟!  می پرسم چرا چمدان بسته ای؟ می گویی: نمی دانم. می پرسم چرا نمی مانی؟! می گویی: نمی دانم. جواب دل را چه دهم؟! بگویم برای چه دلیلی تنها مانده ای؟ اشک می ریزم از این بخت سیاهم، اشک می ریزم نه برای ماندنت، گر می خواهی بگذر. اشک من از سرنوشتی هست که پروردگارم برای من نوشته است.اگر می خواهی بروی قبل از آن بگو دوستت ندارم. بگو دلبندم تا در شبهای سیاهم وقتی دل پرسید: چرا رفت؟ بگویم: دوستمان نداشت.

 


۲۶ در حال آمدن است و من نمی دانم چگونه بهت تبریک بگویم که تمام احساسم را در آن خلاصه کنم.

۲۶ در حال آمدن است و من می خواهم در آمدنش کنارت باشم اما مقابل روزگار ناتوانم.

۲۶ در حال آمدن است و من نارحتم که نمی توانم در آن روز تو را در آغوش بگیرم و تبریک بگویم.

۲۶ در حال آمدن است و من هنوز کادو نگرفتم، گشتم ولی هنوز چیزی نیافتم که بتواند تمام دوست داشتن مرا بیان کند.

۲۶ در حال آمدن است و من هنوز در انتظار شنیدن دوستت دارم هستم.


بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمی توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمی دانم اگر چیزی نمی گفتم، می آمد و می پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمی دانم فقط می دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمی گوید، فقط گوش میگیرد. اگر چهره به چهره بودیم می دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را می دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمی خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ می خواهم‌ در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش را خواهد شکست. ولی چه چیزی خواهد گفت؟ شاید بگوید: دوستت دارم. شاهم هم.  یعنی الان غصه آینده را بخورم! سکوت اش که سخت هست اما بهتر از نبودنش هست. بگذارید تا آن روز در خیال تابیدن نور دوست داشتنش باشم  و برای اشک ریختن همیشه وقت هست.
آسمان دلم ابریست
اما گرم است با وجود تو
چه کسی می داند؟
یخبندان نزدیک است
یا
نور دوست داشتنت خواهد تابید


الان شنبه است و عده ای اهدافی دارند که در گذشته برچسب انجام دادنش را شنبه گذاشته اند! حال فرا رسیده است لحظه موعود. برخیز و به خود با صدای رسا بگو چه تغییری خواهی کرد و به افکارت نشان بده. با اینکه نیازی به رسیدن شنبه نبود اما عیبی ندارد. به خود نشان بده تو می توانی، در آینه بگو: من می توانم؟ جواب آینه لبخند بود یا اخم؟ هر چه بود فقط انجامش بده. 

من از حسرت ها می ترسم. نگذاریم حسرت بخوریم.

 

 


می گویی شبیه هم نیستیم. به من بگو چگونه باشم؟ من همان می شوم. بگویی شبنم باش، صبح ها با پرتو خورشید به آسمان پرواز خواهم کرد و نزدیک های صبح باز خواهم گشت. بگویی برگ باش، بهاران متولد خواهم شد و زمستان به ارامی بر روی شاخه خواهم مُرد تا بهاری دیگر. بگویی کاکتوس باش، به کویر خواهم رفت و آنجا سکنا خواهم گزید. بگویی سنگ باش، ماگما می شوم تا بر اثر فشار صحفه ای بالا بیایم و سرد شوم. بگویی جسد باش، قبری را می خٓرم و منتظر میشم تا نزدیکانم بر سرم فاتحه بخوانند. بگویی.
اگر خودم را نمی پسندی انتخاب کن، هر آنچه خواهی خواهم شد. خدا کوچولوی من، مرا خلق کن و خالقم باش تا بپرستمت.


دیشب وقتی آسمان داشت ستاره هایش را شمارش می کرد. چشمش به من خورد که در آن تنهایی نشسته ام. سمت من آمد و گفت: سلام محمد، خوبی؟! گفتم: آسمانم نه ماه دارد و نه ابری که با من اشک بریزد. در حالی که لبخند نرمی می زد گفت: آسمان محمد، آنم تنها! گفتم: آری، تنهایی تنها. کنارم نشست و شروع به گفتن کرد از دختری می گفت که پسری تا صبح ادعا دوست داشتنش داشت اما امشب از لبخندهای دختر دیگری می نویسد! از پسری می گفت که در زیر باران آسمانش قدم می زد تا صدای عروسی عشق اش را نشنود! گفتم: حالم خوب نیست دیگر اشکی نمانده تا برای شخصیت های داستانهایت بریزم. گفت: من برای ریختن اشک نگفتم، گفتم تا بدانی این دنیا بزرگ است، هر روز در پایین من دل هایست که به هم می پیوندن و دلهایست که از هم می شکنن. گفتم: دلم نشکسته از کسی، فقط نوازش می خواهد که او هم می گوید: حسی ندارد. گفت: حسی ندارد یا دوستت ندارد؟ گفتم: ازش پرسیدم گفت حسی ندارم. گفت: دوستش داری؟ گفتم: چندبار مرا دیده ای که اینطور بغض کنم؟! گفت: راست میگی. حالا می خواهی چکار کنی؟! گفتم: نمی دانم. زمین یواشکی در حال گوش دادن حرف های ما بود که ناگهانی گفت: دیدن، هیچ چیز جای دیدن را نمی گیرد. در دیدن می توان هر چیزی را بیابی. حتی نیازی به گفتن ندارد، فقط به چشم هایش نگاه کنی، کافیست. گفتم: نمی خواهد. آسمان گفت: باید می خواست! گفتم: اگر ناراحت شود؟ زمین گفت: محمد گاهی نخواستن در خواستن است. گفتم: یعنی دوست دارد؟ ادامه داد: گفتم گاهی ولی چیز دیگه ای که هم هست، اینکه یک عاشق نباید دنبال دلیل باشد، عشق کافیست. به عشق دلت باور داری؟ گفتم: آره. گفت: از چیزی نترس، برای چیزی مکث نکن. برای مرد شدن باید بی پروا و بی باک باشی در راه عشقت. گفتم اگر بروم و بگوید: دوستم ندارد؟ گفت: پس بگو مرگته چیه، ترس از دوست نداشتن. شاید حسی بهت ندارد چون هنوز باورت ندارد. حق هم دارد چگونه به پسری که فقط پشت کلمات هست برای زندگیش بهش دل ببندد! خود را از این بند آزاد کن. در پایان این آزادی زنده ماندن یا مردن است. اما هر چه باشد بهتر از دوزخ الان است. 

 

 


آیا گذشتن از عشق جایز است؟! باشد من نمی توانم. مگر فرهاد گذشت که من بگذرم. مرا به قلعه قدمگاه بفرست اما امیدی از من نٓبُر. می دانم دیروز گفتم دیگر برایت نمی نویسم، بگذار یک گناهکار باشم اما می نویسم. سوختن یا ساختن؟ من ساختم، عشقت را در قلبم و حال از آن می سوزم. می سوزم که گفتی: اگر منم همین اندازه دوستت داشتم چقدر دنیا قشنگ می‌شد. 
درون خود جستجو کن مرا، به هر بیتوته ای، به هر گوشه ای از دلت که تاکنون سر نزده ای، سر بزن. شاید بیابی دل مرا و عاشقش شوی. که گذشتنی از من نیست.


 

 

 

دیگه درست و اخلاقی نیست در مورد دختر خانمی که دوستم ندارد بنویسم پس متنی که برای ۲۶ دی ماه ( روز تولدش)  نوشته بودم الان منتشرش می کنم.

 

گاهی از خیال هایم می ترسم. گاهی با آنها اشک می ریزم و گاهی به جستجو شان می روم. نمی دانم در واقعیت به خیال می روم یا در خیال به واقعیت مشغولم. گذشته کمتر اهمیت می دادم، تفاوت فقط در خوب بودن و بد بودنم بود. اما در این روزهایم خود را به فراموشی سپرده ام. این روزها در خیال تو ام که در واقعیت مرا صدا می زنی. در خیال تو ام که چرا اینقد زیبایی، چگونه پروردگارم می تواند تو را اینچنین بدون نقص بیافریند. می خواهم کمی دردم را کم کنم، پس چشمهایم را خواهم بست و آنگاه تو‌ در دشتی سر سبز در کنار من هستی. خیال می کنم آنگاه تو را در آغوش می کشم، خیال می کنم آنگاه که در دلتنگی موج می زنم، می آیی و با بوسه ای جان دوباره می بخشی. از من می پرسند آیا مطمعنی که می خواهی زندگی ات با او باشد. مدام می گویند و نمی دانند تو زندگی من هستی. سکوت می کنم زیرا نمی توانند درک کنند آنگاه دل به سوی توست، پروردگارم را به فراموشی می سپارم. بگذار مردمان این حوالی مرا دیوانه نشان دهند. بگذار از عاقلی بگریزم وقتی با او تو را ندارم. بگذار از خود بگریزم وقتی با خود تو را نخواهم دید. بگذار از دنیا بگریزم وقتی تو را به من نمی دهد. به من بده نشانی، تا بیایم و بهت تبریک بگویم. اگر مردمان این دنیا از تو خبر داشتن این روز را عید می گرفتن. نمی دانم لیاقتت هستم تا در مقابلت به ایستم و بگویم: زاد روزت را با تمام جانی که پروردگارم بهم اعطا کرده تبریک می گویم. نمی دانم سزاوار درخواست بوسه ای از لب های زندگی خواهم بود. نمی دانم صلاحیت قدم زدن با تو در این دنیایی تنهایی ها را دارم. نمی دانم اما می خواهم تو کنارم باشی هم سان کودکی که تاریکی شب را با نوازش های مادر گذر می کند. نمی دانم اما می دانم بدون تو نمی توانم زنده بمانم هم سان کودکی که محتاج شیر مادرش هست. بگذار بگویم: محدثه من. بگذار بمانم در تنهایی ات، قول می دهم در گوشه سکنا گزینم و چیزی نمی گویم فقط تو را نظاره گر باشم. بگذار بمانم خدا را چه دیدی شاید عاشقم شدی. اگر روزی دریافتی که دوستم داری، یکباره بهم نگو، جُرعه به جُرعه بنوشانم. در انتظارم و انتظارم رو به پایان نیست هم سان سیاه چاله ای هستی که هر چه می روم، دوست داشتنت بیشتر و بیشتر می شود و الان می توانم بگویم دوست داشتنت از عشق عبور کرده است و مردمان این دنیا باید به پله بالاتر از عشق، عشق محدثه نام نهند. می نویسم و هم سان خودت پایان نمی پذیرد. بارها شنیده ای از دیگران که دوستت دارند اما از تو گذشته اند! ای کاش آنها را ببینم و تشکر کنم که نتوانستند تو را دوست بدارند. اگر تلخی بیا تو را با قند می نوشم، اگر سردی بیا تو را در آغوش می گیرم. بر من سیلی بزن اما نگاهت را از روی این دل برندار. بر من خنجر بزن آنگاه که در آغوش می کشی. اشک می ریزم حتی با خیال رفتنت، از من نگذر و بگیر از من هر چه می خواهی.


نغمه هایم به سوی توست، ناله هایم برای توست اما تو نمی بینی، اما تو نمی شنوی. چه عاشقانه تو را می پرستم و چه بی رحمانه مرا پست می زنی.
آه خدا من توانایی نیست که تو را بپرستم. هر چه داشتم برد و حال هیچم. تنها یک دل باقی مانده بود برایم. که او برد و حالا شکسته اش را پس فرستاده. 
آه ای دنیا چرا مرا نمی کشی؟ دیگر چیزی از من نمانده، دیگر چیزی از من نیست که نشکنی
آه ای خالق من در آن دنیا آمرزشی هست؟ بعید بدانم، مگر از این دختر با ایمانتر، مهربان‌تر و با سخاوت‌تر داشته ای؟! او مرا نمی بخشد پس بعید بدانم تو هم مرا ببخشی.
وای بر من، وای بر تو محمد، دیگر چیزی نداری، عشقی داشتی که آن هم رفته است. چرا زنده هستی؟! چرا زنده مانده ای؟! تمامش کن، تمامش کن

-------------

عشق ناباخته بد نام شدی 
دل نپرداخته ناکام شدی 
کس ندیدیم به ناکامی تو 
عاشقی نیست به بدنامی تو 

سایه

 


پدرم از گرگ ها نفرت دارد حتی بیشتر از برادرش که ارث پدرش را بالا کشیده است. زیرا گرگ ها هر چند وقت، یک یا دوتا از گوسفندانش را به عنوان طعام انتخاب می کنند. همیشه نیمه های شب کنار پنجره منتظر می مانم تا فریاد دلنشین گرگ ها را بشنوم. فریادی که نه خوشحالم می کند و نه ناراحت. دوست دارم بدانم زوزه گرگ ها چه معنی می دهد. مادرم دیگر عادت کرده از این حرفهایم و دیگر کمتر دیوانه خطابم می کند. برادر بزرگترم دلباخته دختری شده است. خواهرم می‌گوید: دلش گیر کرده. من فقط امیدوارم مثل توپ من که داخل لوله شیروانی گیر کرده، نباشه، وگرنه می فهمم چه عذابی می کشد. خواهرم هم اینروزها از آینده و نبودن تنهایی حرف میزند! چند بار پسره رو دیدم، مثل خواهرم داخل قالی بافی کار می کند. گاهی م به قالی بافی می روم و با مراقبت قالی می بافم. به نظرم هر نخی که گره می زنم مثل روزی هست که انسان ها به شب رسانده ان.  در روستاها تبعیض جنسیتی در کلاسها نیست. روی نمیکتی که من میشینم رحنا هم میشیند. من نمی دانم داخل شهر چه خطری می تواند ایجاد کند که نمیذارن! ولی خب درسش از من بهتره، البته من خوشحالم ولی شاید پسرهای شهر وقتی دختر داخل کلاسشان باهوش تر باشد از غبطه بمیرند. من شنیدم از بچه های شهرنشین هر چیزی بر میاد. عده زیادی از مردم دِه دارن میرن شهر، مرتضی عصری ازم خداخافظی کرد. وقتی همدیگر را در آغوش داشتیم اشک ریختم با اینکه همیشه تو مدرسه تغذیه های منو هم میخورد. نمی دونم آیا راهی جز رفتن نیست؟! پدرم می گوید؛ درس بخون تا بری شهر برای خودت کسی بشی. من بهش گفتم: خانواده ام همه کس من هستند و من پیششون می مونم. مادرم از این حرفهایم خوشش می آید و به جای دیونه می گوید؛ پسر منی :)   

+ این داستان را برای شما ( دوستان دنبال کننده) نوشتم و امیدوارم دوست داشته باشید. وگرنه برای خودم جز محدثه نه فکری هست، نه آرزویی و نه دست به قلمی.


تنهایم، یک تنها عاشق. 
می گویند: نه دیده عاشق شده ای! 
عشق که دیدن نمی خواهد. عشق را دل انتخاب می کند و دل می بیند.
 پرسش می کنند: واقعیت تفاوت دارد! 
من به او ایمان دارم، یک بار تصور کردم دروغگوست، دیدم اشتباه کردم و هنوز دارم کیفرش را می دهم.
استفسار می کنند: زندگی پول می خواهد! 
زندگی امید می خواهد، زندگی مسیری برای قدم گذاشتن می خواهد. 
تردید می کنند: راه دور است و یار در شهری دیگر! 
عشق به جاده ها بستگی ندارد به دل بستگی دارد و او هر لحظه با من است. 
مسئله می کنند: اگر دوستت نداشته باشد!
 اگر شما همراهی نکنید، هیچگاه نمی فهمیم.
  فریاد می زنند: محمد، بیدار شو، او حسی بهت ندارد!
 او که آمد من بیدار شده ام، انتظارهاتان را کم کنید، زیرا پیش از حد افراطی هستند. مشکل من هم همین است که اطرافیانم به دنبال فصل کردن هستند نه وصل کردن. به جای قایم کردن کفش هایم با من قدم بزنید، ببینید، بپرسید، اما این گونه مانع نشید. به خداوندی خدا همین که محدثه می گوید دست از سرم بردار، برای مُردنم کافیست. با چشم های بسته نه نگویید، پیش خدایم جوابگو باید باشید، دل شکستن اینچنینی کم گناهی نیست.

 

 


هوا هنوز سرد بود و کمتر گنجشکی در آن هوا هوس پرواز می کرد. در آن هوا وقتی از خیابان ها، وقتی از درخت های که در خواب بودن رد می شدم فقط از زنده بودن یک چیز مطمعن بودم. قلبم، قلبی که برای تو می تپید. در فکر تو قدم بر می داشت و در کنار تو به خیال می رفت. می دانم قلبم مرا به فراموشی سپرده و حتی اگر با رفتن از سینه من هنوز می تپید، سینه ام را می شکافت و به سمت تو می آمد. من از این موضوع ناراحت نیستم و حتی برایش خوشحالم که قلبی دارم که اینقد زیبایی را دوست دارد. روزی که دی به پایان رسید پرسیدی: خوبی؟ گفتم: یک زمانی خوب بودنم به چیزهای زیادی بستگی داشت ولی الان فقط به تو بستگی دارد. جواب دادی: دوست دارم خوب باشی. قلبم مدام می خواهد بگویم دوست دارم. مدام می گوید محمد بد نباش او دوست دارد خوب باشی. می گویم: نیستم، می گوید: ولی برای اینکه بدونی نیستی بهش فکر کردی، بهش فکر هم نکن چون او دوست دارد. 


بعد از مدتها صدایش را شنیدم. بعد از مدتها زندگی را ملاقات کردم. بعد از مدتها انتظارها به پایان رسید. بگذارید افکار منفی را فراموش کنم وقتی فقط دوست دارند حالم را خراب کنند. بگذارید امشب در خوابم بیاید و مرا از کابوس های بدون او نجات دهد. من شنیدم برای زندگی کردن و تنها نبودن نیاز به دو قلب هست. من شنیدم برای امید داشتن و به خوشبختی رسیدن نیاز به دو دست هست. در واقع من چیزهای زیادی می شنوم ولی فقط محدثه را احساس می کنم. امیدوارم اگر داخل زندگی گفتید: فقط. بهش برسید.
امروز پیامی نفرستادم، با اینکه سر جلسه امتحان قبل از پیدا کردن جواب سوال ها باید فکر کردن به محدثه را متوقف می کردم.
چند وقت پیش بهت گفتم روزی که بگی دوستم نداری خواهم رفت. مثل روزی که گفتم دیگر در موردت نمی نویسم. زیر این حرفم خواهم زد.
دیروز باران می بارید ولی امروز صبح وقتی بلند شدم، ابرها بدون خداحافظی رفته بودند. آسمان ببار، او باران را دوست دارد، شاید راه باران را در پیش بگیرد.

 

 


امروز صبح آسمان مثل همیشه آبی نبود، ابرهای خشمگین آن را احاطه کرده بودن و گه گاهی می باریدن. از قطره ای از آسمان پرسیدم، نشانه ای به من داد و من رهسپار شدم. زیر درخت کِنار برای خودش آتشی روشن کرده بود و به آتش می نگریست. گفتم: سلام. گفت: محمد تو هستی، بیا و نزدیک زندگی بشین. منظورش آتش بود. نشستم. گفتم: خورشید را رها کردی و تختت را به ابرها داده ای! گفت: به آتش نگاه کن که چگونه ولع برای روشن بودن و زندگی کردن دارد. گفتم: هر کسی برای چیزی زندگی می کند، آسمان او برای چه چیزی؟! گفت: بخاطر آب. گفتم: آب؟! گفت: آری، او می خواهد آنقد بزرگ شود تا آب را متوجه خود کند آنگاه او را در آغوش بگیرد. گفتم: اما خودش که خاکستر می شود! گفت: آتش می خواهد نشان دهد عاشق است و قبول کرده بهایش چیست.
به فکر رفتم، من که می گویم عاشقم، بهایی عاشقیم چیست؟


مرا صدا زد. مرد جوان، بیا جلوتر نترس. به چهره اش نگاه کردم، چهره ترسناکی نداشت. حتی لبخندی مهربانی داشت اما ناشناس بود. نمی دانم ناشناس بودن دلیلی می شود که سلام نکنم یا نه ولی من سلام کردم. لبخند خود را بیشتر کشید و گفت سلام. متوجه تردیدم از نزدیک نشدن شد و دوباره تکرارش نکرد. گفت: کسی را می شناسی شیشک برای فروش داشته باشد. گفتم: پدرم. گفت: چه خوب، کجا می توانم او را ببینم؟ نگاهم را از ناشناس بودن به خریدار ناشناس بودن تغییر دادم و گفتم: لطفا دنبالم بیا. من جلوتر می رفتم و او پشت سرم می آمد. هر چند وقت یک بار نگاهی به پشتم می کردم تا فاصله اش با من نه زیاد شود که گمم کند و نه کم. به خانه رسیدیم از در وارد حیاط شدم. مرد می خواست بیاید با تعجب بهش نگاه کردم. متوجه شد و عقب کشید. پدر را دو بار صدا زدم و آمد. خریدار ناشناس با پدرم به سمت گله رفتن. و وقت رفتن رو به من کرد و گفت: ممنون مرد جوان. منم گفتم خواهش می کنم. بعد از مدتی پدرم تنها برگشت، مادرم پرسید: فروختی؟ پدرم گفت: آره، چهار تا. من کنار گل رز آبی نشسته بودم و در مورد خریدار ناشناس می گفتم و در مورد خطاب کردن من به مرد جوان! مگر آدم بعد از سربازی مرد نمی شود؟! گل رز آبی جوابی نداشت. نزدیک حوض شدم در آب انعکاس خودم را دیدم. خوب نگاه کردم ولی دلیلی ندیدم برای مرد بودن. پدرم در حال وضو گرفتن بود. با خودم گفتم، پدرم یک مرد هست. پدرم برای مرد بودن نشانه های دارد که من ندارم. من مطعنم الان مرد نیستم. یادم هست یک روز پدرم به برادرم گفت مرد شدن هم سنگینه و هم مسئولیت دارد. مرد یعنی برای خانواده نفس کشیدن، برای خانواده بیدار شدن، برای خانواده راه رفتن. 


دیروز عاشق شدم. عشق برای پسربچه غریب است و تازه. دیروز عاشق گل رز آبی شدم که بزغاله بابا از سر حواس پرتی در راه طویله لگد مالش کرده بود. دیگر کسی امید نداشت اما من دیروز عصر برای آخرین بار بهش آب دادم و شب زمان خواب فکر می کردم که فردا چطور بدون گل رز آبی زندگی کنم! فردا صبح رسید و من کوله بار کاغذ را بر دوش گذاشتم، کفش هایم را بستم و از در ایوان عبور کردم که نرسیده به حیاط متوقف شدم. باور کردنی نبود، رو به رویم گل رز آبی را دیدم که بهم صبح بخیر گفت و گفت مدرسه ات دیر نشه. این یعنی من هنوز می توانم روزهای زیادی را با او به شب برسانم. در مدرسه نمی دانم آقای براتی در مورد چه چیزی صحبت می کرد، چندبار صدایم کرد ولی من حتی متوجه صدا کردنش هم نشدم. من در فکر گل رز آبی بودم. در فکر او نفس می کشیدم و در فکر او زندگی می کردم. زنگ آخر خورد از رحنا خداحافظی کردم و شروع به دویدن کردم. حتی یک لحظه نه ایستادم تا وقتی در آغوش گل رز آبی در حیاط آرام گرفتم. هم سان بچه آهویی که در جنگل مادرش را گم کرده بود و حال او را یافته است. شب که فرا رسید و من هم سان تبعید شده ای حیاط را به سمت شام ترک‌ کردم. با خانواده ام‌ در مورد عاشق شدنم گفتم، پدرم گفت: بهتره تمامش کنی. گفتم: چرا؟! هم من او را دوست دارم و هم او مرا. گفت: زمستان که برسد، برف هر چیزی که روی زمین باشد می بلعد. بعد از حرف پدرم چشم به پنجره دوختم و گفتم: هنوز که زمستان نرسیده. وقت خواب مثل همیشه گرگ ها در حال زوزه کشیدن بودن ولی حواس من پرت گل رز  بود. یعنی می شود امسال زمستان نرسد؟! 

 

+ ادامه مطلب

همه کس من      

 

 


گاهی وقت ها اجازه میدم سکوت در بین من و محدثه تخت قدرت را بگیرد. گاهی وقت ها باید سکوت کرد، باور دارم هیچ کلمه ای یا حتی بوسه ای نمی تواند جایگاه عشقبازی سکوت را بگیرد. لا روشفوکو، فیلسوف اخلاق اهل فرانسه در قرن هفده، اصل مشهوری دارد که می‌گوید بعضی مردم اگر نشنیده بودند که چیزی به اسم عشق وجود دارد، هیچ‌وقت عاشق نمی‌شدند.» برای من می تواند درست باشد اگر محدثه را ندیده بودم.
دیروز محدثه پرسید: به نظرت کنارت خوشبخت می‌شم؟!
گفتم: جوابش پیش خودت هست.
با اینکه جواب را داشتم، من نمی توانم این همه زیبایی را خوشبخت کنم. زیبایی که اتمامی ندارد. هم سان این هست که خداوند با من خوشبخت شود! اگر با من خوشبخت نمی شود! چرا تمام نمی کنی این سوال نیاز به علامت سوال ندارد چون جواب اش قبل از گفتنش دارم، نمی توانم. هم سان بارانی هستم که می بارد حال این زمین هست یا این عاشقانه را تکمیل می کند یا می رود. در گوشه ذهنم به روزی که می روی فکر کرده ام و هر چقدر دور می شوی تاریکی بیشتر می شود. هنوز تا انتها نرفتم ولی چشم هایم را از دست خواهم داد. البته غصه ای ندارم زیرا دیگر زیبایی نیست که بخواهم ببینم.


آسمان شلاق اش را بر تن خشکیده زمین زد. بخاطر صدا و نور رعد و برق از خواب پریدم. نگاهی به پنجره کردم وحشت آور بود، قطره های باران یکی پس از دیگری فرود می آمدن. فقط می دانم دویدم و سطل را برداشتم و به دویدنم ادامه دادم. به گل رز آبی رسیدم. سطل را بر رویش قرار دادم. دلم کمی آرام گرفت ولی باران اتمامی نداشت. برادرم متوجه ام شد با اوقات تلخی آمد، مرا بلند کرد و به خانه برد. پدر گفت: باران، آغاز زندگی. من در دلم گفتم: باران، جنایتکار همیشگی. قطره های رها شده شدت یافتند و من از پنجره نظاره گر بودم. نظاره گر فریاد های گل سرخ. فریادهایش مزه تنهایی، درد و کمک می دادند. صدای مادرم برای رفتن و دوشیدن شیر بیدارم کرد،صبح بود و من فهمیدم کنار پنجره خوابم برد. با دلهره قدم بر می داشتم به سمت سطلی که در خود گل رز آبی را داشت. سطل را برداشتم، گل رز آبی به جز ریختن دوتا گل برگ حالش خوب بود. لبخند زدم و گفتم: خوبی؟ به چشمانم نگاه کرد و بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم. بعد از صبحونه بلند شدم، لباسهایم را پوشیدم و به سمت دشت که در خود درختانی داشت قدم بر داشتم. تکه های کوتاه و راست چوب را که افتاده بودن بر می داشتم. به خانه برگشتم و در کنار گل رز آبی چوب ها را گذاشتم. کمی فکر کردم و شروع کردم، نزدیک های ناهار بود که کٓپٓر تمام شد. یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم: چطوره؟ گل رز آبی هم به نشان خوب بودن، لبخند زد. آن شب دوباره باران بارید اما دیگر جای نگرانی نبود. 


عشق من، محدثه
محدثه، عشق من
دوست دارم، با اینکه این جمله توان ابراز احساساتم را ندارد. من خواندم که انسان ها هر چه می گذرند عشقشان کمرنگ تر می شود! من تعجب می کنم یا من انسان نیستم یا نویسنده کاربرد کلمه عشق را نمی دانست.
همیشه چیزها را توصیف می کنم اما برای تو چیزی نیست که بتواند حداقل اندازه تو باشد. تو از خورشید روشناتر، از آب زلالتر، از کوه فروتنانه تر و از خداوند مهربانتر هستی.

امروز برایم روز متفاوتی بود، روزی بود که با این فاصله ولی تو همیشه پیشم بودی. و شب که فرا رسید با شنیدن صدایت، می توانم امشب وقتی آرزوهایم براورده شدن بخوابم.

 


امشب از محدثه چیزی پرسیدم و او جوابم را داد. اگر از خود جواب که خوشحالم کرد بگذریم، از نحوه جواب محدثه بیشتر به وجه آمدم. شبیه مادری بود که می دانست ناله های کودک اش چه علتی دارد.
این روزها با خودم درگیرم. که به محدثه کی زنگ بزنم؟ بزرگترین تردید زنگ زدنم این هست که با زدنم ناراحت شود و دوم، جذاب نباشم. در واقع تماس یعنی صدا، و صدا تنها ضعف من در زندگیم هست که نمی توانم درستش کنم.

​​​​​​


دوست دارم
دو کلمه است در یک جمله
کلمه اول برای او و کلمه دوم برای خود
فقط یک جمله است برای یک نفر
زمانی که باید بیان شود می آید. فقط باید انتخاب کنی
که بگویی یا یک عمر در حسرت نگفتنش بمانی
چه کسی سزاوار دوست داشتن شما هست؟
چه کسی سزاوار دلتنگی شما هست؟
می خواهی اندازه مشخص کنی؟ داخل یک ورق آچار معیارهایت را بنویسی و هر کس تمامش را تیک زد سپس بگویی: دوستت دارم.
من محدثه را دوست دارم. تشابه های داریم و تفاوت های ولی من اگر تفاوت هایش را بیشتر از تشابه هایش دوست نداشته باشم، کمتر ندارم. شما شبیه من شنیدید عشق یعنی کامل شدن. من هم قبول دارم ولی با تفکر بعضی ها در مورد کامل شدن هم نظر نیستم. منظورم افرادی هست که فکر می کنند کامل شدن یعنی شخصی را پیدا کنیم که شبیه ما باشد، شبیه دو نیمه سیب.  چیزی که آنها نمی دانند این هست که خودشان هنوز نیمه دیگر سیب نیستند. این عشق هست که به این نیمه ها شکل می دهد و سپس به هم پیوند می زند. عشق یعنی تغییر کردن، باور دارم عشقی که آدم را تغییر ندهد عشق نیست. مثلا خود من، دارم تغییر می کنم. هر روز کسی را دارم که بهش فکر کنم. هر روز به آیندم فکر می کنم. هر روز به لبخند بر روی لب های محدثه فکر می کنم. در یک کلام من دلیلی برای زنده ماندن دارم.

محدثه من، دوست دارم.

 


محدثه من، در شب های بدون تو، خداوند می آید کنارم می نشیند و وقتی با هم به آسمان نگاه می کنیم می پرسد؛ دوست داشتی کدام ستاره باشی؟ و من می گویم: ستاره ای که کنار ستاره محدثه باشد. نگاهش را از آسمان بر می دارد و به من نگاه می کند، متوجه بغضم می شود و آنگاه من خود را در آغوشش می یابم.


در زمانی که خاندان زمستان بر تخت زمین نشسته بودند. اشک های ابرها اتمامی نداشت و وقت شکنجه به گلوله های سفید رنگی تبدیل می شد که هر چیزی را می پوشاند. در یکی از روزهای سرد، زٓم، شاهزاده خاندان زمستان در مقابل پدرش ایستاد و گفت؛ عاشق شده است. در آن زمان شاهزاده ها حق انتخاب نداشتند. پادشاه سرد خشمگین شد و پسرش را تٓرد کرد. زٓم جامه شاهزادگی را از تن دراورد و بر سر انتخاب اش ایستاد. در حالی که مادرش اشک های سرد اش را می ریخت از قلعه بیرون رفت. آسمان آرام بود اما همه می دانستند که این سکوت خواهد شکست. به قبرستان درختان رسید، درختانی که از بودن فقط یک تنه داشتند. صدا زد اما درختی بیدار نبود که جواب دهد. دوباره صدا زد؛ کسی هست؟ صدایی گفت؛ چه می خواهی؟! زٓم به اطرافش نگاه کرد اما کسی را ندید، پرسید؛ کجایی؟! صدا گفت؛ این پایین. زٓم به زیر پایش نگاه کرد، سنگی دید. وقتی به سنگ خیره شده بود. سنگ گفت؛ امشب سربازان خواهند آمد، جان پناهی پیدا کن. زٓم گفت؛ من دنبال معشوقم می گردم. شما می دانید کجاست؟! سنگ در حالی که چشمانش را بخاطر سرما به سختی باز می کرد، گفت؛ معشوق! تو کیستی؟! زٓم جواب داد؛ شاهزاده زٓم، البته دیگر شاهزاده نیستم. به دنبال معشوقه ام می گردم. سنگ نگاهی به رخسارش کرد و گفت؛ نام معشوقه ات چیست؟! زٓم گفت؛ نمی دانم. او را در خواب دیدم. زیبا بود و البته مهربان. سنگ گفت؛ نشانی نداری؟! زٓم کمی فکر کرد و گفت؛ هفت چیز داشت ولی سفید نبودن. سنگ؛ رنگ؟ زٓم؛ رنگ چیه؟! سنگ؛ بگذریم من نمی دانم کجاست. بهتره فراموشش کنی و به قلعه ات بازگردی. زٓم گفت؛ اما من برای رسیدن به او آمدم و تا نرسم نمی ایستم. کم کم ابرها ناله شان بلندتر و بلندتر میشد و باران باریدن گرفت، یا می کشتن یا می بردن، رحمی نداشتند و در پایان برف بر جنایتشان سرپوش می گذاشت. نزدیک های صبح بود اما خورشید هنوز در اسارت به سر می برد. زٓم از خسته گی آن شب در کنار سنگ خوابش برده بود. کم کم بیدار شد. و رو به سنگ گفت؛ چکار کنم؟! کجا دنبالش بگردم. که برگ خشک شده ای بر روی شاخه به خواب رفته، تکان خورد و صدای گفت؛ دنبال کیستی؟! زٓم گفت؛ معشوقه ام، هفت رنگ دارد. می دانی کجاست؟! صدا گفت؛ هفت رنگ! برده زیبا رو که در اسارت خاندان مهر است. سنگ ناگهان گفت؛ نگو! اما دیگر دیر شده بود و زٓم شنیده بود. زٓم رو به سنگ گفت؛ می دانی کجاست؟! سنگ جواب داد؛ منصرف شو و باز گرد. زٓم؛ به من بگو. سنگ؛ معشوقه ات درست زیر پایت می روید اما در فصلی دیگر در حالی که تو در فصل دیگری هستی! زٓم همان جا نشست و به برف های که زمین را پوشانده بودن نگاه کرد. زٓم گفت؛ در انتظارش می مانم. سنگ گفت؛ این انتظار پایانی ندارد. اما دیگر زٓم چیزی نمی شنید و به زمین خیره شده بود. روز ها گذشتند و زٓم در انتظار روییدن معشوقه اش شب ها را سپری می کرد. زمان گذشت و برف ها آب شدن و در آخرین شب سلطنت خاندان زمستان بودیم، زٓم در حالی که به زمین نگاه می کرد به سنگ گفت؛ فردا دیگر من نخواهم بود، وقتی معشوقه ام رویید بگو، گفتم؛ دوستت دارم. صبح فرا رسید، زٓم آب شد و به زمین فرو رفت. آنگاه در بعد از ظهر همان روز گل هفت رنگ متولد شد. رو به سنگ گفت؛ سلام سنگ، دلم برات تنگ شده بود. و سنگ شروع به اشک ریختن کرد.

 

---------------------------------

کلمات انتخاب شده توسط

همراز دل: انتظار، شب، هفت رنگ، زمستان، مهر

---------------------------------

هفت رنگ: نام گلی هست که در هندوستان می روید.

زم: یعنی سردی


کمی احساس سردی، کمی احساس تاریکی اما احساس غالب محمد تنهایی هست. می خواهد از فردا با تو، از بوسه ای بر لب های تو بنویسد. اما دیگر امیدی به دیدن خورشید فردا ندارد. مرگ محمد فرا رسیده است قبل از اینکه آغوشی از معشوقش نصیبش شود. مرگ محمد فرا می رسد زمانی که تو کنارش نباشی. گریه می کند و در میان این اشک ها چیزی نمی خواهد جز اینکه بار دیگر بگویی؛ داری چکار می کنی؟! در پایان این اشک ها چیزی نیست جز مرگ محمد. متاسفم محدثه خانم اما من حامل خبر مرگ هستم. محمد عاشقی که هیچوقت از نزدیک لبخندهاتان را ندید، محمد عاشقی  که هیچوقت از نزدیک قدم زدنت را ندید. امشب در رویاتان خوابید و دیگر برنگشت. محدثه خانم از من خواست به شما بگویم، در زندگیش یک آرزو داشت آن هم اینکه شما بگویید؛ دوستت دارم.

 

 

 


صبح بود و من بیدار نشدم زیرا اصلا نخوابیده بودم. صبح بود و من حس کردم تو را ندارم. باید کاری می کردم، کاری که بتواند تا حدی مرهم این درد دلتنگی باشد. می خواستم آزادانه بگویم دوست دارم، پس لباسهایم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. از خانه زدم بیرون تا به تو برسم. راه رفتم تا به معبدگاه تماس رسیدم. آنگاه مقابل نامت تیک تماس را فشردم. آنگاه خدایم را در آغوش کشیدم. آنگاه آن صدای من بود که می گفت: محدثه من، دوستت دارم. آنگاه آن تو بودی که هم سان مادری که از فرزندش رنجور است اما با مهربانی نوازش می کرد. 

معبدگاه تماس


متاسفم خانم محترم اما اجازه نمی دهم کسی دیگری را دوست داشته باشی. بگذار بگویند من آدمی خودخواهی هستم اما آنها هنوز صدایت را نشنیدن، هنوز یه شب را با حرف زدن با تو سپری نکردن. اگر کسی بود به من بگو چه دارد آنگاه یا خواهم داشت یا در زیر خاک ها دفن خواهم شد. متاسفم خانم محترم اما من دوستت دارم، کسی که می خواهد در شب های بارانی در حالی که دستانت را گرفته از زیبایی نم موهایت بگوید. من قصه های عاشقی زیادی شنیدم اما به آنها توجه ای نکردم اما آنگاه که تو را دیدم، از آن روز دیگر نتوانستم به چیز دیگری توجه کنم. متاسفم خانم محترم اما من به دنبال زندگیم هستم، کسی که از زندگی جز لبخند تو چیز دیگری نمی خواهد.

 


سلام دوستان، امروز بار دیگر خورشید غروب کرده است. امشب بار دیگر آسمان رو به سیاهی رفته است. اما من نه بخاطر رفتن خورشید دلگیرم و نه دلهره از آمدن تاریکی دارم. وقتی او هست، اخم چمدان را می بندد و در شبی که همه خوابند بیصدا کلید را در در می چرخاند و رهسپار می شود. وقتی او هست، تاریکی گوشه گیر می شود و در کنجی می نشیند و به این زیبایی بدون پلک زدن خیره می شود. وقتی او هست، باید یادآوری شود که نفس بکشم. وقتی او هست، دیگر چیزی نیست. دیگر چیزی نمی بینم جز یک نفر. دیگر چیزی نمی شنوم جز صدای یک نفر. می گوید دوستم دارد و من می خواهم با همین جمله بمیرم زیرا ارزشش را دارد.


محدثه، اگر کسی به خواستگاریت آمد، بهش بگو اگر به اندازه مرگ تو را دوست دارد، بماند. زیرا فردا مرگ عاشقانه ای خواهد داشت.

محدثه، اگر قصد کردی عاشق پسری جز من شوی. قبلش به من تماس بگیر و بهم بگو چگونه خودکشی رو دوست داری. من حتی می خواهم نحو مرگم را دوست داشته باشی.

محدثه، اگر روزی فهمیدی دوستم نداری. بهم نگو و این خیانت را بهم بکن. بگذار روز های بیشتری حس کنم دارمت.

محدثه، اگر ثانیه ای گذشت و دلت برایم تنگ نشد. آرام زیر گوشم بگو. تا آنقد بهت نزدیک باشم که وقتی گریه می کنم در آغوش بگیرمت.


اسفند هم آمد ولی روز تولدم همراهش نیست! مانده ام با تولدی که روزی ندارد! ای اسفند بگو کجا روز تولدم را جا گذاشته ای تا به سمتش رهسپار شوم. ای اسفند، نشانی از روز تولدم بده. نگو باید یک سال دیگر به انتظار آمدنش بنشینم. ابراز ناراحتیت این دل پر خون را آرام نمی کند، سه سال شده و هر سال قول سال بعدی را می دهی! اسفند، نگاه کن، سال دارد به اتمام می رسد و من دلیلی برای جشن گرفتن ندارم. محدثه از من می پرسد؛ تولدت کی هست؟! جوابش را چه بدهم؟! بگویم: اسفند آخرین روزش را فراموش کرده با خود بیاورد! من روز تولدم را می خواهم، دلتنگشم.


من عاشق شدم وگرنه این بی قراریم دلیل دیگری ندارد. من عاشق شده ام وگرنه این هوس ناتمام حرف زدن با محدثه چیست؟! من عاشق شدم وگرنه این دلیل خوشحالی، این میل بوسیدن برای چیست؟! من عاشق شدم و دیگر نه می خواهم و نه می توانم باز گردم به تنهایی خویش، محدثه من، این بینوا عاشقت را در تنهایی خود جا می دهی؟! از من دور هستی و خداوند در فکر است که تو را چگونه خلق کرده است که بنده سر به راهش را اینچنین از او غافل کرده ای. باز می گویم: دوستت دارم. با اینکه نوشتنش همیشه یکنواخت است اما حسی که در درون من ایجاد می کند همیشه تازه است. بیا و به این آغوش در انتظارت پایان ببخش، بیا و به من حس زنده بودن ببخش.


گاهی می ایستم و به زندگیم نگاه می کنم. به چیزهای که دارم اول فکر می کنم و بعد به نداشته های که دوست دارم داشته باشم. آیا مسیری که الان هستم مرا به آنها خواهد رساند؟ اگر نبود به این فکر می کنم کجای کارم می لنگد. آنگاه که می یابمش شروع به برطرف کردنش می کنم. داخل رابطه با دیگران سعی می کنم چیزی که نیستم، نگویم. حتی اگر انسانی خوبی باشم. نمی گویم: هستم و می گویم: سعی می کنم آدمی خوبی باشم. چند وقت پیش محدثه حرف می زدم و می گفت؛ بنظرم آدم خوبی هستی و دروغ نمیگی. خیلی خوشحال شدم که خانم مهربانی اینچنین در موردم حرف می زند. این روزها به محدثه زنگ می زنم. خیلی خوشحالم که محدثه را  دارم، امیدوارم او هم برای داشتن من باشد. اگر هم نیست بخاطر من، امیدوارم بر هر دلیلی خوشحال باشد. بهش وابسته شدم. دوستش دارم. عاشقش هستم. به قول محسن؛ دوست داشتن با عشق. عزیز دلم میگه که دوستم دارد و این اونقد خوشحالم می کند که اگه الان بمیرم، پیش خدا میگم: من ته خوشحالی را چشیدم. 
محدثه من، دوستت دارم.


چه چیزی را باید دوست داشت. آیا خود را باید همیشه دوست داشت؟! آیا لیوانی که در آن قهوه می نوشید، باید دوست داشت؟! آیا مرگ را باید دوست داشت؟! آیا خدا را باید دوست داشت؟! بنظرم ما همیشه محکوم به دوست داشتن می شویم، برداشت بد نکنید ولی ما مجبوریم خانواده مان را دوست داشته باشیم. آیا می شود خدا را دوست نداشت و ما را بیامرزد؟!
من محدثه را دوست دارم و بایدی برای دوست داشتن نبود. اینجور دوست داشتن ها حسی دیگری دارند. تا حالا کسی را دوست داشته اید؟! می خواهم بدانم می توانید مرا درک کنید یا خیر. اینجور دوست داشتن ها یعنی زنده بودن شما دیگر فقط به تپش قلبتان بستگی ندارد. مسئله بودن یا نبودن دوست داشتن است.
احساس چیست؟! تا حالا احساس مرگ کرده اید؟! برای یه پیرمرد ۸۰ ساله احساس عجیبی نیست ولی من هنوز ۲۳ کامل نشده ام و احساس مرگ دارم. لطفا این حرفهایم را به محدثه نگویید، چون نمی خواهم ناراحت شود. شاید می پرسید؛ می خواهی بمیری؟! جواب می دهم: مردن چیست؟! آرزوی داشته باشی و به آن نرسی. آیا این مردن نیست! می دانید اگر زنده بودن به نفس کشیدن باشد، جلبک هم نفس می کشد. البته نمی خواهم بگویم من به آرزویم نخواهم رسید ولی می خواهم بدانید اگر زنده ام برای آرزویی رسیدنی هست که دارم.

محدثه من، آرزوی من، دوستت دارم


+ در میانه راه بودم که ایستادم.
- در میانه؟!
+ آری، در جای که هیچکس نمی ایستد و فقط میروند تا برسند.
- به کجا؟!
+نمی دانم.انسان ها برای هر کاری بهانه ای دارند و حتی دروغ می گویند.
- دروغ؟!
+ آره، مثلا دختری را می بوسند که علاقه ای بهش ندارند!
- پس چرا می بوسند؟!
+ چون فکر می کنند باید انجام دهند. نمی دانند دختر دیر یا زود متوجه می شود و آنگاه جرمی مرتکب شده اند که خداوند را هم شرمنده می کند.

- محمد گفتی در میانه راه هستی. کجا می روی؟
+ کجا؟! نمی دانم. هر جا که او باشد.
- او؟!
+ محدثه من

- چرا ایستاده ای؟!
+ چون می ترسم. می ترسم دوستم نداشته باشد. می ترسم از او تقاضای بوسیدن کنم و جواب رد بگیرم.
- بوسیدن که اجازه نمی خواهد.
+ جان؟!
- هیچ دختری در اولین دیدار نمی گوید مرا ببوس. حتی اگر دوستت داشته باشد. وقتی دیدیش، زمان بوسیدن فرا می رسد. سکوت حاکم می شود و چشم ها در هم آمیخته می شوند. آنگاه بدون حرفی باید تصمیم بگیری. گرفتی؟
+ بوسیدمش.


پنج تا قورباغه روی تنه درخت نشسته اند. چهار تایشان تصمیم می گیرند بپرتد توی آب. چندتا قورباغه می ماند؟

داخل چیستان ها همیشه دنبال سرنخ ها می گردیم. سر نخ این چیستان کجاست؟ تعداد قورباغه ها؟!
چیزی که من رو خیلی معطوفِ این چیستان کرد. جواب نبود، بلکه سرنخ بود. سرنخ چیست؟
زندگی ما پر از سر نخ است. ما در زندگی سرنخ های به درد بخور و به درد نخور داریم. اینجا اصل انتخاب میاد وسط که من خیلی بهش علاقه دارم​​​۱. شما انتخاب می کنید که سراغ سر نخی که بدست اوردید بروید یا اینکه به دنبال سرنخ دیگری بگردید. راه سومی هست اینکه دیگران برای شما انتخاب کنند! که من توصیه نمی کنم.
اما سرنخ ها. می پرسید؛ محمد سرنخ ها کجا هستند؟! جواب می دهم: لبخندی که می زنید، کتابی که می خوانید و زمانی که می خوابید. می گویید؛ این‌ها تصمیم هستند! لبخندی می زنم و میگم: دقیقا. سرنخ چیستان هم، همین تصمیم بود. قورباغه ها فقط تصمیم گرفتند و آنها روی شاخه ماندن. 


۱- البته محدثه در راس همه چیز قرار دارد :)


دست به قلم می شوم و خودکار مشکی می داند برای هزارمین بار دلتنگی بر من چیره شده است. می داند و به من دلداری می دهد که خواهی آمد و قسم به جوهرش می خورد که به یاد تو ریخته می شود. عشق من، محدثه، از من دلخور هستی؟! بیا و مرا هم سان فرزندت تنبیه کن. عشق من، محدثه، از من ناراحت هستی؟! بیا و با من هم سان شوهرت درد و دل کن. نگذار در این تنهایی زیاد بمانم، از روزی بترس که بازخواهی گشت و با یه مشت خاکستر رو به روی خواهی شد. بیا و با آغوشت این آتش دلتنگی را خاموش کن.

دست به قلم


مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و ی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمی خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمی خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. می خواهم با همدیگر درستشون کنیم. می خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همدیگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت می کند و می گوید؛ صبور باش. محدثه یک انسان یا فرشته نیست، او خدای کوچک من است. هر چه بیشتر او را می شناسم، در می یابم کلمات توانایی توصیف او را ندارند. او را فقط باید پرستید.
بیا فرزندم. می دانم آغوشم توانایی آغوش مادرت را ندارد اما سعیم را می کنم آرامت کنم.


گفتم: ای محدثه، آمدم اما سزاوارت نیستم. گفتی؛ خاموش باش ای محمد، بیا و کنارم باش. حالا که عاشق شدم، چه کنم؟! چه کنم که دلیل بیدار شدنم هستی، چه کنم که دلیل آرزوهایم هستی. به کدام سر منزل سر کشم تا تو را در ایوان ببینم. به کدام آسمان بال زنم تا تو را در آبی آن ببینم.
ای دوست، از دور ات دارم هم سان شمعی آب می شوم و هر چه کوچکتر، عشقم بزرگتر. هر چه به مرگ نزدیکتر می شوم، اشتیاق بوسیدنت افزونتر. 
دیگر چاره ای جز آمدن و دست بر روی گیسونات بردن، ندارم. دیگر راهی جز گذشتن از شرم و بوسیدن لبانت ندارم.
این صدای من است که تو را می خواند.
محدثه من، صدای من، دوستت دارم.


هیچ کس مرا برای خودم نخواست! هر کس مرا دید با کادری آمد و پوست تنم را کند و سپس با خونسردی مرا بلعید. کسی نبود بگوید، دردت چیست؟! آرزوت چیست؟! شاید اشتباه می کنم و از مرگ پاداشی بهتری نصیبم نخواهد شد. وقتی مرا از مادرم جدا می کردند. مادرم اشک نریخت، فقط آروم زیر گوشهامون گفت؛ با لبخند خورده شوید. 
_محمد، مرا کی می خوری؟! 
_چرا می پرسی؟!
_زمان مرگ خیلی مهم هست، مثل زمان بوسیدن معشوقه. 
_هنوز تصمیم به خوردنت نگرفتم.
_با این کارت شکنجه ام می کنی. چون هر گاه نگاهم می کنی، چشمانت برایم هراسناک می شوند.
_امشب نمی خورمت، خوبه؟!
_نه، نمی خواهم امشب با این رویا بخوابم که آخرین شب زندگیم هست. راستش، پرتقال ها یه چیزهای رو باید قبول کنند، اینکه خورده شدن جزعی از زندگیشون هست.

پرتغال

 


محدثه من، لبخند بزن، لبخند بر لب های تو برایم معنی دیگری دارند. معنی از عشق زیرا هر قدر آنها را می بینم برایم عادت نمی شوند. می دانم هر کسی با لبخندت مواجه شود، عاشقت می شود و من حالش را می فهمم اما تو حق انتخاب داری که لبخندت را برای تمام عمر، ارزانی چه کسی کنی و من انتخابت را دوست دارم. حتی اگر من نباشم. 
محدثه من، لبخند من، دوستت دارم

---------------------

عاشق، ترک لبخند نمی کند، عسل!

لبخند، تذهیب زندگی‌ست.

و بوسه‌یی‌ست بر دست های نرم محبت.

با لبخندهای کوتاه، گهگاه، این مرصع زرنگار را شفافی ببخش، بانوی آذری من!

یک عاشقانه آرام | نادر ابراهیمی


نشسته در خانه تا فردا هم در این اسارت نفس بکشد. تا از پشت پنجره بسته آواز آسمان را نشنود. تا از پشت پرده های کشیده غروب غم انگیز خورشید را نبیند. و شب که فرا می رسد، او هنوز در خانه هست و تلاش می کند مرگ آرامی را تصور کند. خود را در خانه حبس کرده تا فردای آزادی فرا برسد اما کدام آزادی؟! تا بازگردد به غبطه خوردن چیز های که نداشته است؟! باز یابد به آرزوی هایی که نه سال ها بلکه سیاره ها از او دور هستند؟! با خود می گوید؛ چرا با یک خودکشی غیرعمدی به این زندگی پایان نمی دهم؟! پنجره را باز می کند و دختری که دوستش داشته، پشت پنجره آن طرف کوچه هست. کمی بعد شوهرش صدایش می کند و دختر پرده را می کشد. برای مرگ روز آرامی هست. چندتا نفس عمیق می کشد و به نظرش کافیست. پنجره را باز می گذارد و روی مبل می شیند. چند ساعت گذشته و او تنگی نفس یا تب ندارد! نمی خواهد بیرون برود، نمی خواهد عامل مرگ فردی که نمی خواهد بمیرد باشد. برای گناه های خودش به اندازه کافی جواب ندارد چه رسد که قاتل هم خطاب شود. در این دم دم های مرگ تصمیم میگیرد به اتاق برود و آلبوم کودکی رنج آورش را ورق بزند. در میان عکس های بی حس، تهی و سردرگم به  برگه ای می خورد. برگه مربوط به انشایی هست که معلم دبستانش بخاطرش تنبیه‌ش کرده بود و همکلاسی هایش قاه قاه به کتک خوردنش، خندیدن. موضوع انشاه، علم بهتر است یا ثروت؟! و او گزینه دوم را انتخاب کرده بود. آن زمان ثروت جاده نجاتی برایش بود. اما الان دیگر تغییر کرده و متعقد است که تنها مرگ می تواند او را نجات دهد. نوشتن را متوقف می کنم و از او می پرسم: از چه چیزی می خواهی نجات یابی؟! هم چنان به برگه انشا زل زده و با مکثی کوتاهی می گوید؛ خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. من باید پیش خالقم بازگردم و بعد از اینکه گناه هایم را در جهنم پرداخت کردم، از او بخواهم که مرا باز گرداند اما چیزی غیر از انسان بودن. به چشمانش خیره می شوم و می گویم: چرا؟! دراز کشیده روی کف اتاق و می گوید؛ من نمی توانم کسی را غیر از خودم دوست داشته باشم و از این بدتر وقتی کارهای بد می کنم، عذاب وجدان برایم مصیبت می شود. از دیدن باریدن باران احساس زندگی یا از خندیدن  کودک احساس شادی نمی کنم. من در زمان یا مکان اشتباه نیستم، خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. می گویم: به نظرم داری به خودت تلقین می کنی که سزاوار مرگ هستی. و اینکه تو شکست را پذیرفته ای و مطمعنم اگر بروی و به چیزی به غیر از انسان بازگردی، باز خواستار مرگ می شوی. تفکر اشتباهت را یک باور کردی و باور اشتباهت را یک واقعیت مطلق می دانی! چشمهایت را بسته ای، و در تاریکی می گویی، چیزی برای دیدن نیست! به قول محدثه من، مرگ راه نجات نیست. در جاده اشتباه هستی و می گویی دنیا فقط همین یک جاده را دارد! به سقف خیره شده و می گوید؛ محمد میشه تنهایم بگذاری؟! لبخند می زنم و او با البوم کودکی اش را تنها می گذارم.

 


ما به دنبال چه هستیم؟! آرزوها کجا می روند؟! چرا فراموش می شوند؟! چرا به آنها نمی رسیم؟! شاید اگر به آرزوی نمی رسیم واقعا در طالبش نیستیم. فقط مسکنی هست برای اینکه الان حس خوبی داشته باشیم. اینکه آینده ای خواهیم داشت که دوست داریم. دوست داشتنی که می خواهیم وقتی رو تخت دراز کشیده ایم، در اتاقمان را بکوبد و ما را در آغوش بگیرد! شاید هم واقعا دوستش نداریم، برای این بیان می کنیم که دوستش داریم چون آدم های موفق چنین بیان کرده اند! آدم موفق چه کسی‌ست؟! از دیدگاه من آدمی که خوشحال باشد، در زندگی خود موفق هست. در زندگی خوشحال هستیم؟! شاید بگیم؛ اگر فلان چیزو داشتیم، آره، خیلی هم خوشحال بودیم. چرا نشد؟! میگیم؛ نشد دیگه. اصلا بد بختی رو با نافم بریدند. سرنوشتم نرسیدن بود. فردا عید هست و آیا ما می خواهیم سر سفره آرزوهای کنیم که در پایان سال بعد چنین جواب های به خود و دیگران بدهیم؟! یه جا خواندم که واقعیت ها را باید پذیرفت. چه واقعیتی های؟! اینکه سرنوشت ما بد نوشته شده است! واقعیت الان نوشته خودمان هست، زمانی که انتخاب ها را تیک می زدیم. اگر بد، اگر خوب. قبول کنیم انتخاب خودمان هست و اگر خدا ناکرده اکنون خوشحال نیستیم. فردا صبح آرزویی کنیم که در پایان سرنوشتمان با لبخند باشد.

امیدوارم همیشه دلتون لبخند بزنه :)

 

+ فردا صبح من فقط یک آرزوی دارم، همان آرزوی که بعد از نماز لیله الرغائب گفتم. آرزویی که با تمام جانم دوستش دارم.


باز می خواهم از تو بگویم و این تکرار کلمات نیست، عطش عشق هست که می تراود و از درونم می جوشد. نمی دانم، نشمرده ام، نخواهم شمرد. چند بار گفته ام؟ چند بار خواهم گفت؟ که دوستت دارم. بگذار حتی بچه گانه باشد اما بگویم: دوستت دارم. بگذار عادی باشد نه شاعرانه اما بگویم: دوستت دارم. جز خدا چه کسی می داند، بعد از مرگم نگویم؟ دوستت دارم.
باران می باربد و من در انتظارم تا اذان بگویند. آنگاه جا نمازم را بر می دارم و به حیاط پشتی می روم و در زیر درخت نارنج با گنجشک ها مشغول عبادت می شوم. خداوند می داند که پس از عبادتش آرزویم چیست. اما می نشیند و گوش فرا می دهد به بنده اش و انتظار می کشد تا تو را از او طلب کنم.
محدثه من، طلب من، دوستت دارم


عید ها برای من جز نو شدن سال، انتظار دیگری را هم دارند. انتظار بزرگ شدن. و الان بزرگتر شدم. دیگر دوست ندارم و نمی توانم مثل گذشته باشم. دیگر قلبم بی دلیل برای صبح به شب رساندن نمی تپد. قلبم برای کسی تپش می کند. برای کسی که تا صدایش را می شنود، می خواهد در آغوشش بگیرد. اولین تغییری که می خواهم انجام بدهم این هست که کمتر بنویسم و بیشتر حرف بزنم. البته فقط یک نفر هست که در لیست بیشتر حرف زدنم حضور دارد. فردی که صبح را به شب می رسانم تا بگوید؛ حرف بزنیم؟! 
خداوند خیلی زودتر از اینکه عید برسد، کادویی تولدم را بهم داد. کادویی که با تمام جان دوستش دارم و عاشقش هستم. 
محدثه من، کادویی تولدم، دوستت دارم

------------

بیا تا برکه‌های حقیر دغدغه را دریا کنیم ای دوست!

چرا که هیچ دریایی، هرگز، از هیچ توفانی نهراسیده است

و هیچ توفانی، هرگز، دریایی را غرق نکرده است.

یک عاشقانه آرام | نادر ابراهیمی


+ دوستان جشن سال نو بر شما و خانواده محترمتان خجسته باد.


ما به دنبال چه هستیم؟! آرزوها کجا می روند؟! چرا فراموش می شوند؟! چرا به آنها نمی رسیم؟! شاید اگر به آرزوی نمی رسیم واقعا طالبش نیستیم. فقط مسکنی هست برای اینکه الان حس خوبی داشته باشیم. اینکه آینده ای خواهیم داشت که دوست داریم. دوست داشتنی که می خواهیم وقتی روی تخت دراز کشیده ایم، در اتاقمان را بکوبد و ما را در آغوش بگیرد! شاید هم واقعا دوستش نداریم، برای این بیان می کنیم که دوستش داریم چون آدم های موفق چنین بیان کرده اند! آدم موفق چه کسی‌ست؟! از دیدگاه من آدمی که خوشحال باشد، در زندگی خود موفق هست. در زندگی خوشحال هستیم؟! شاید بگیم؛ اگر فلان چیزو داشتیم، آره، خیلی هم خوشحال بودیم. چرا نشد؟! میگیم؛ نشد دیگه. اصلا بد بختی رو با نافم بریدند. سرنوشتم نرسیدن بود. فردا عید هست و آیا ما می خواهیم سر سفره آرزوهای کنیم که در پایان سال بعد چنین جواب های به خود و دیگران بدهیم؟! یه جا خواندم که واقعیت ها را باید پذیرفت. چه واقعیتی های؟! اینکه سرنوشت ما بد نوشته شده است! واقعیت الان نوشته خودمان هست، زمانی که انتخاب ها را تیک می زدیم. اگر بد، اگر خوب. قبول کنیم انتخاب خودمان هست و اگر خدا ناکرده اکنون خوشحال نیستیم. فردا صبح آرزویی کنیم که در پایان سرنوشتمان با لبخند باشد.

امیدوارم همیشه دلتون لبخند بزنه :)

 

+ فردا صبح من فقط یک آرزوی دارم، همان آرزوی که بعد از نماز لیله الرغائب گفتم. آرزویی که با تمام جانم دوستش دارم.


محدثه، مرا در آغوش بگیر. تا بتوانم در ناملایمات روزگار دوام بیاورم. مرا در آغوش بگیر. آغوشی که لبریز از دوست داشتن هست. محدثه، بگذار سر به زانویت بگذارم. تا آسوده ترین خواب عمرم را داشته باشم. وقتی روی زانوی تو می خوابم، فقط خداوند لایق است به خوابم بیاید. محدثه، هر وقت ناراحت باشی بیشتر می بوسمت. بوسه های سرشار از دوست داشتن، بوسه های که پس از دیگری می آیند بی آنکه برچسب تکرار بخورند. محدثه، محدثه، محدثه من، جاری کردن این نام بر روی لبانم احساس دیگری دارد. در آن لحظه قلبم تکلم را احاطه می کند و با تمام خونِ که در رگهایش جاری‌ست نامت را فریاد می زند. محدثه من، به زندگی با عشق و با آرامش فکر کردم. وجود دارد اما ساختنی‌ست. دو عاشق خشت ها را بر روی هم می گذارند و سپس به درون کلبه ای که با عشق ساختند با آرامش زندگی می کنند. 
محدثه، آرامشِ زندگی من، دوستت ‌دارم


دیگر خسته هستم از پرسیدن های تکرار بار، خسته از نصیحت های نااتمام. مدت ها بود که از خودم هم خسته شدم، خسته، نه ناامید. خسته از لبخند های که پشت خود احساسی نهفته ای ندارند. خسته از بودن های که معانی نبودن می دادند. در خودم حس می کردم که به دنیایی دیگری تعلق دارم، حس می کردم باید دنیایم را تغییر دهم. در پیش کسایی بنشینم که با نگاه مرا درک می کنند. روزهای ملال آورم را با چنین فکرهای به اغتشاش می بردم. تا در صبحی خسته کننده به تنگ ماهی روی اُپن خب نگریستم. ماهی های قرمز ایستاده بودن و مرا نگاه می کردند. شب شد و ما هنوز به همدیگر خیره شده بودیم. که متوجه شدم آنها مرا دعوت به دنیایشان کرده اند. به رخت خواب برگشتم ولی خوابم نمی برد، داشتم به پیشنهاد ماهی ها فکر می کردم. شاید این تنها فرصت من برای رهایی باشد. دم دم های صبح بود که تصمیم راسخم را گرفتم. کارهایم را در دنیایی کسل کننده انجام دادم. از انباری یه کپسول اکسیژن آوردم. ماهی ها را در ظرفی ریختم. پایین تنگ را به اندازه گردنم بریدم. کپسول را بهش وصل کردم. و سرم را به سختی داخلش گذاشتم. آب ریختم و سپس ماهی ها. و من در دنیایی دیگری بودم. دنیایی که کسی اشک هایم را نمی دید، بودن ها معنی بودن می دادند و فقط سه ثانیه چیزهای ناراحت یادم می ماند.

دنیایی ماهی ها

 

+ برادرم آیدی یه پیج در ایسنتا رو بهم داد. که نقاشی های فانتزی شبیه تصویر بالا منتشر می کنه. برام جالب بود و یه نقاشی انتخاب کردم تا متنی در موردش بنویسم.


محدثه در روزگار ما، کودکان بی آنکه عاشق باشند از انتظارها می گویند و خالصانه زمزمه می کنند که رفت و قلبم مرا تنها گذاشت! در زمان ما عاشق کم هست و فریادهای عاشقانه زیاد! محدثه متوجه شده ای؟ که برایت ترانه های عاشقانه نمی فرستم؟ زیرا نمی خواهم عشقم را هم سان افرادی ببینی که در خیابان ها بدون اینکه قلبشان به تپد اما نعره می زنند! در عصر ما هوس جایگاهی والاتری دارد تا احساس پاک دوست داشتن. کم نیستند انسان های که بر آن ارزش می گذارند! اما هوس نمی تواند آدم را دلبسته یک نفر کند، نمی تواند در نبودش قلبش را به تاب تاب بیندازد. با شنیدن صدایش، آرامش یابد. محدثه، جان دلم، نمی خواهم هم سان دیگری برایت از سروده های شاملو بازگو کنم، زیرا شاملو نیستم و عشقم آیدا نیست.  اگر تنها صحبتم نگاهم باشد به تو راضیم. زیرا نگاه من، نگاه پسری هست که عاشق توست. پسری که می خواهد مرد زندگی ات لقب گیرد. ساده اما با تمام جانم می گویم: محدثه من، دوستت دارم.


لحظه ها می آیند و می روند. اما یه عاشق تا معشوقه اش برسد، از لحظه ای به لحظه ای دیگر، در انتظار می ایستد. لحظه ها می رسند اما نمی روند! بر دوش عاشق می نشینند و سنگینی می کنند تا عاشق را بیازمایند و او از دلتنگی می گرید و پرتوی برای شادمانی در دلش هنوز می تابد. کی می رسی؟! آغوش، گل ها آمده اند، بلبل ها نغمه می کنند. اما عاشق نه از دیدن گلبرگ ها به وجه می آید نه از شنیدن چلچله مست می شود. 
_چه باید کرد به حال تو؟! ای پسر. ای پسر، به حال تو چه باید کرد؟! 
_نمی دانم.
_نمی روی؟! 
_گذشتن و رفتن کار من نیست.

_خسته نمی شوی؟!

_اگر از ایستادن خسته شوم. می نشینم. اگر از نسشتن خسته شوم، دراز می کشم، اگر از دراز کشیدن خسته شوم، می خوابم.
_تا کی؟! 
_انتظار عاشق که به ساعت نیست.
_گر بخوابی و بیدار نشوی؟!
_آن وقت سر سنگ قبرم بنویس، خدای این دنیا را ندید ولی آن دنیا را چرا.

 

شنیدن

+ مدتی هست که گزینه درج مدیا برای موسیقی نیست! متاسفانه نمی توانم همین جا شما رو دعوت به شنیدن کنم.


در آغازی برای نبودن، خویش را در میان مردمانی دیدم که به بودن ارزش می نهادند. در روزی از زندگانی، خویش را در آغوش مردگان یافتم. بدون اظطراب برای منصرف شدن، چشم به آنها دوختم. بدون دلیلی برای برگشتن، پل های جا مانده را آوار می کردم. من درخواست رهایی داشتم و حالا با یک پروازِ بدون صعود اجابت شده بود. برای اینکه در آن دنیا سخت محاکمه نشویم. یکی یکی روی لبِ صخره می ایستادیم و یک دیگر را با چشم های بسته هل می دادیم. شاید آن دنیا بخاطر مرگ محاکمه بشویم اما می توانیم اعتراف کنیم که مرگی با لبخند داشته ایم. 
_ محمد، محمد، بیدار شو محمد.
_ خواب بدی دیدم.
_ از فریادهات مشخص بود. انگار از صخره ای که داری پرت میشی پایین جیغ می زدی!
_ مامان؟!
_ بله
_ به نظرم ما دنبال خواستن ها هستیم در حالی که بودن ها برای زندگی کردن لازم هستند. بودنی که بتوانی عشق ورزی به کسی که دوستش داری، یعنی رهایی یافتن. می تونی عاشق باشی، عاشق دیدن غروب خورشید، عاشق شبنم ها بر روی برگ انجیر.

_ تو عاشق هستی؟!

_ عاشقِ خوشگلترین دختر دنیا ^_^

 

پرواز بدون صعود


ای دختر خسته از آدمیان نمایش گر، ای دختر خسته از آمدن های زود رفتن. به من گوش کن. گوش کن به این پسر که در راهت می دود. می دانم هم جنس من بودند آنهای که از شانه های تا ابد گفتن اما باعث شدن که چشمایت به گریند بخاطر گوش های که فقط دروغ می شنیدند. 
ای دختر پر غرورِ مهربان، ای دختر تنهای عاشق. به من گوش کن. گوش کن به پسری که هم یار غم هایت گریه کرده. می دانم هم جنس من بودند آنهای که برایت می سرودند اما عشقشان به تو فقط در نوشته های مانده بود که حسی نداشتند.
 ای دختر تکرار نشدنی، ای خدای کوچک در این دنیا. گوشت را به من بسپار که صدایم از تپش قلبم بر می خیزد. که کلماتم از تمام وجودم سرچشمه می گیرد. گر می توانی عاشقم باشی، بیا و آغوشت را به من بسپار که من و تو حالمان بد هست و آرامش را فقط در آغوش تو می یابم.
ای دختر رازهای نهفته، ای دختر زیبای خفته، به من گوش کن که قلبم را به تو سپردم. حال آن را در سینه ات می گذاری یا پسش می دهی؟ به این پسر از سیاهی آمده، روشنایی می بخشی؟ به چشمهای که جز تاریکی چیزی ندیدن، اندکی محبت نشان می دهی؟ با پاهای که جز در تنهایی قدم نزدن، هم قدمشان می شوی؟
 محدثه من، تکرار نشدنی من، دوستت دارم

 


در خوابی آرام هم سان مردن. برای نبودن، در کنار خواستن نفس می کشیدم برای خواندن. بر روی چمن های که دیگر رنگِ زندگی نداشتن برای زندگی کردن، دراز کشیده بودم. در تنهایی حبس بودم اما به دنبال راه فراری نبودم. به کجا فرار کنم؟! همه، در همه جا، در تنهایی هستند. خورشید تنها هست، ماه تنها هست و زمین از همه مصیبت آورتر بیگانگانی بر روی خود دارد که سکوتِ تنهایی اش را می شکنند. شما می دانید رهایی کجاست؟! یا مثل من تن به ذلت تنهایی داده اید؟! چرا از لذت رهایی بیمناکیم؟! نمی توانیم تا ابد فرار کنیم و آنگاه که از خسته گی به ایستیم، حسرتِ ماندن را خواهیم خورد. امیدم به کتاب ها بود ولی هر قدر از کلمات عبور می کنم به رهایی نمی رسم! انگار نویسندگان این کلمه را نمی شناسند شاید هم از آن می ترسند! می ترسند فریادش بزنند، زنده بودن اینقدر ارزش دارد؟! شما، بله شما را می گویم، برای چه چیزی زندگی می کنید؟! کفش‌دوزک روی گونه ام می ایستد و جواب می دهد؛ برای زندگی کردن. می گویم: در زندگی کردن رهایی هست؟! کفش‌دوزک؛ تا تفکرت از رهایی چی باشه. به شبنم خوابیده روی چمن نگاه کن. سرم را می چرخانم و میگم: خب؟! کفش دوزک؛ آرام خوابیده تا خورشید طلوع کند و به رهایی برسد. حالا به من نگاه کن، وقتی رها می شوم که در آغوش معشوقه ام باشم. به آسمان خیره می شوم و می گویم: ولی من عاشق نیستم. رهایی دیگری سراغ نداری؟! کفش‌دوزک آماده رفتن است که می گوید: تو نه شبنمی که با بخار رهایی یابی و نه کفش دوزک. هر کس رهایی خودش را دارد. آن را بیاب. این را گفت و پر زد به سمت معشوقه اش.

از نوشتن دست بر می دارم و به محدثه پیامک می کنم: دلبندم، تو رهایی من هستی.

راه رهایی


وقتی که دیگر لحظه ها خسته بودن و ابرها از بودن و نباریدن گلایه می کردند. چشمانم را بستم و صدای آمدن باد را تصور کردم، چند لحظه بعد تو در مقابل چشمان بسته ام ظاهر می شوی. به تو خیره می شوم و منتظر لبخند می شوم. آنگاه که لبخند زدی، گام به سویت بر می دارم. تو را در آغوش می گیرم و با انگشتهای عاشقم، موهایت را کنار می زنم تا چهره ات را بهتر ببینم. دستهایم را به دورت حلقه می کنم، همانطور که خیلی وقت پیش قلب مرا احاطه کردی. حال چشمانم در زندان خود قرار دادی و من تنها کسی هستم که از اسیر شدن خوشحالم. همه چیز خوب هست تا متوجه می شوم این فقط یک خیال هست، چشمهایم را وقتی اشک می ریزند باز می کنم. من در اتاق هستم، بدون تو. کشان کشان خودم را به میز می رسانم. به سختی با انگشت های داغ دیده ام، خودکار را محاصره می کنم. اما توانی در خود نمی بینم که سفیدی را از ورق بگیرم. قلبم با امیدی که از انتظار می کشد، اندک توانی دارد تا خونی که بوی تو را می دهد در تمام بدنم پمپاژ کند. ما در انتظاریم تا صدای تو را بشنویم. چند روزی می شود که زنگ نزدم. پس، چند روزی هست که مریض هستم. ای محدثه من، با من حرف بزن. تا این بیمارت، با شنیدن سلامت درمان یابد. 
محدثه من، درمان من، دوستت دارم

 

 


شاید دوست داشتیم آسمان بودیم، تا بخاطر وسعتمان خبرهای بد دیر به دستمان برسد یا در میان بادها اسیر شوند. و در پایین هر روز مردمانی را نگرگویی می کردیم که بخاطر آبی‌مان غبطه می خوردند. شاید دوست داشتیم دریا بودیم و در زلالیتی که از طرف خالقمان نصیبمان شده است، غروب های دلگیر خورشید را نظاره گر می کردیم. شب ها خودمان را به خواب می زدیم که چه خونهای در درونمان جاری می شود و فقط برای رفتگان دعای آمرزش سر می دادیم. شاید دوست داشتیم کوه بودیم، تا در شب های خلوت برای ستاره ها از افسانه های استواری می گفتیم و وقتی بغض گلویمان را می درید، نمی گفتیم که عمری‌ست طلب دیدن یار داریم اما بر این زمین چسبیده‌ایم. شاید هم دوست داشتیم کویر بودیم و عصرها در سکوتمان غوطه می خوردیم و به رهگذرها نمی گفتیم که در زیر این شن‌ها داغ قاتلانی در کمین هستند. شاید دوست داشتیم هر چیزی بودیم جز انسان! اما من خشنودم که انسانم و برایش با آرامش سجده شکر می گذارم. اگر انسان نبودم، هیچگاه نمی توانستم با خالقم درد و دل کنم و از چیزهای که بهم داده تشکر کنم و با خجالت ازش درخواست های داشته باشم. اگر انسان نبودم طعم انگشت های مادر که شب ها از هر قرص خوابی با دوز بالاتری هستند و مرا به خواب می برند، تجربه نمی کردم. هیچگاه نمی توانستم حس بوسه ای که پدر به پیشانی ام می زند قبل از سفر رفتن را تصور کنم. اگر انسان نبودم نمی دانستم چه لذتی دارد که شب ها منتظر باشم تا محدثه بگوید حرف بزنیم. اگر انسان نبودم مثل یکی از کاکتوس های محدثه بودم اونوقت هر چه داد می زدم که دوستت دارم ولی او نمی شنید و بغضم می ترکید و شروع به گریه کردن می کردم. اگر انسان نبودم باز عاشق محدثه می شدم ولی نمی توانستم ارامش آغوشش را بکشم، نمی توانستم وقتی اشک می ریزه با بوسه هام از روی گونه اش پاکشون کنم. اگر انسان نبودم.

 +اگه دوست دارید شما بگید دوستان، اگر انسان نبودم؟

اگر انسان بودم۱

 


آرام در آغوشم خوابیده بود و گهگاهی لبخندهای کودکان می زد. به پنجره نگاه کردم و چشمک های ستارگان تنها یاغی هایی بودند که یک دستی شب را بر هم می زدند. یک مگس آواره بر روی گونه اش نشست و تصمیم داشت که بیدارش کند. که این جرم بود و آن شب با مرگی آرام به سزای خود رسید. با دستم به آرومی شروع به نوازش سرش کردم و با هر تار مویی که زیر انگشت هایم سر می خورد داخل قلبم می گفتم: دوستت دارم.

در زندگی به دنبال چه چیزی می گردیم؟! قدرت، لذت و. همه ما به دنبال یک چیزی هستیم. بعضی ها آن را بیان می کنند و بعضی ها برای اینکه ضعف نشان ندهند، در پشت چشمانشان پنهانش نگه می دارند. تا کی می خواهیم امروزمان را فدایی فردایی کنیم که شاید بیاید. هنوز باور نکردیم که پا ندارد. هنوز منتظریم تا با دست های نداشته بر دل خانه مان بکوبد! راستش آن هر لحظه پشت در است، اما بعضی ها در را باز نمی کنند و او را در آغوش نمیگیرند.
آرامش، ما بیشتر هر چیزی نیاز به یک خانه با آرامش، نیاز به یک اتاق با آرامش و نیازمند به یک آغوش با آرامش هستیم.
آرامش دست نیافتنی نیست، اگر سزاوارش باشیم.
سزاوار هستیم؟!

 

هر لحظه پشت در+ رفتم بیرون تا از ماه عکس بگیرم ولی ماه امشب داخل آسمان من نبود! ولی ایشون رو شکار کردم. اگر واضح نیست نور صحفه نمایش رو افزایش بدید.


امشب، شب دوم رمضان هست و پروردگارمان در حال رصد آرزوها بعد از افطاری‌ست. فرشته پاکتی که در آن آرزو من نوشته شده است به دست خداوند می دهد و می گوید: همون همیشگی. دو ماه پیش وقتی باران با اندکی امیدی بر لب های ترک خورده زمین قطره آبی می چکاند، من دوستت داشتم و حال که خورشید سوزان دارد رنگ زندگی را از چمن ها می گیرد، من دوستت دارم. والدین ها می خواهند از من خون بگیرند و در رگهای فرزندانشان بریزند تا شاید عاشق شدن بیاموزند اما این کافی نیست آنها به قلب من و تو نیاز دارند. که این ممکن نیست. زیرا من مدتها قبل، قلبم را در لا به لای روسری گذاشتم و برای به دست آوردن تو، باید اول حلوا مرا پخش کنند. هر روز که میگذرد، روی صندلی کنار میز می نشینم و به عکست خیره می شوم و تو هر روز از روز گذشته زیباتر هستی. منم عاشقت، خدای کوچک من که تو را بی بهانه می پرستم.

محدثه من، همون همیشکی من، دوستت دارم.

 


همون همیشگی

 


من در اعماق چشمان آسمان تنهایی را دیدم. قطره های معصوم باران به سقف می کوبند و به هم می پیوندند و از شیروانی به سمت پایین رهسپار می شوند. قطره های بیچاره، آنان فرزندان ابری بودند که نمی توانست جلویه گریه هایش را بگیرد. در آن بالا وقتی سرازیر می شدند اندوه حکم فرما می شد اما بر روی زمین برایشان شکر نعمت می خوانند ! مرغ گرسنه در لانه مانده، از باران نمی ترسد ولی جوجه های دارد که طاقت سرما را ندارند. آنها را در آغوش گرفته و برایشان از فردای می گوید که خورشید طلوع خواهد کرد. برگ های ترنج که هنوز یک ماه هست متولد شده اند. هر لحظه قطره ای از باران را به مهمانی در می آورند و با اینکه دیدار چند لحظه هست اما اشتیاق بیشتری نشان می دهند برای قطره ای دیگر. دستم را از پنجره به بیرون می برم و قطره ای به کف دستم می نشیند، یه قطره خجالتی و کم حرف، در گوشه ای از کف دستم رفته و طوری که من متوجه نشوم مرا زیر نظر می گیرد. گفتم: سلام، اما جوابی نداد. دوباره گفتم: سلام، خوبی؟! آرام گفت؛ سلام، خوبم. لبخندی زدم و او هم لبخند زد. گفتم: از کجا میایی؟! گفت؛ از سرزمین آبی‌. گفتم: به کجا می روی؟! گفت؛ به سرزمین آبی. گفتم: از مقصدت خیلی دور شدی. گفت؛ همه نمی توانند به آرزوهایشان برسند اما می توانند زندگی کنند. پرتوهای خورشید، سپاه سیاه ابرها را در هم شکند و سرزمین آبی را تسخیر کرد. دوباره به کف دست نگاه کردم ولی قطره نبود. او بخار شده بود و من در اعماق آبی، به سرزمین آبی خیره شدم‌.

 

سرزمین آبی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها